پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ روزهای حضور امام خمینی در مدرسه علوی در بهمن 1357 حوادث و وقایع متعددی به خود دید که بیان هر کدام از آنها حکایت از تلاش و تکاپوی همهجانبه نیروهای انقلاب برای پیروزی نهایی دارد.
ابوالفضل توکلیبینا در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است درباره اولین فرستندههای تلویزیونی و پخش اولین برنامه انقلاب از تلویزیون میگوید: در یکی از شبهایی که هنوز حضرت امام در مدرسه علوی حضور داشتند، آقای مهندس افراشته که در تلویزیون کار میکرد و برادرش دوست من بود، تلفنی با بنده قرار گذاشت تا برای صحبت درباره کار مهمی به دیدنم بیاید. در وقت مقرر ایشان به دیدارم آمد و گفت: میخواهم درباره استعفای خودم از تلویزیون با شما مشورت کنم. به ایشان گفتم: مصلحت در این است که استعفا ندهید؛ همان جا بمانید تا در موقع مناسب از وجود شما استفاده کنیم. مهندس که از استعفا دادن منصرف شده بود، گفت: من میتوانم یک فرستنده را در اختیار شما بگذارم. به او گفتم: در این صورت، مأموران رژیم، با ردیابی، محل فرستنده را کشف و شما را بازداشت میکنند. پاسخ داد: میدانم، اما میتوان هر روز از یک محل، فرستنده را به کار انداخت و محل نصب آن را بهگونهای تغییر داد. به ایشان گفتم: به موقع از وجود شما استفاده خواهد شد.
وقتی ستاد استقبال در مدرسه رفاه تشکیل شد، از مهندس افراشته دعوت به عمل آمد تا با همراهی آقای مهندس شکرالله حیدری و دوستان دیگر، کار را شروع کنند. ما تمام وسایل مورد نیاز را در اختیار گروه آقای افراشته گذاشتیم و آنها نیز توانستند یک دکل بزرگ روی بام مدرسه علوی سوار کنند. با کوشش و همت آنان، چند برنامه روی آنتن رفت و گزارشی از اوضاع داخل مدرسه به نمایش درآمد. نخستین برنامه این شبکه، پخش مراسم انتصاب مهندس بازرگان به نخست وزیری بود. برنامه بعدی مربوط به پخش تصاویری از امام در شب ۲۱ بهمن بود. همین برنامه را همافران در پادگان دوشانتپه دیده و برای امام صلوات فرستاده بودند. گویا از طرف مقامات، برق پادگان قطع شده و از همان جا درگیری میان همافران و سربازان گارد آغاز شده بود.
***دستگیری سران رژیم پهلوی توسط مردم ***
هنگامی که انقلاب به پیروزی رسید ما در
مدرسه علوی بودیم. عدهای از سران رژیم و امرای ارتش به وسیله مردم دستگیر و به
مدرسه منتقل شدند. جوانی نصیری را آورد و گفت: وقتی مردم پادگان جمشیدیه را فتح
کردند، نصیری که از زندان بیرون آمده بود، با خیال راحت، در حالی که بارانیاش را
روی دستش انداخته بود، گام برمیداشت و میخواست از یک گوشهای فرار کند. ظاهرا
تصور میکرد که کسی او را نمیشناسد؛ اما من تا او را دیدم، شناختم و به کمک
دیگران دستگیرش کردم.
این سپهبد مهدی رحیمی، فرماندار نظامی تهران را نیز دو جوان برومند در چهارراه عزیزخان دستگیر کرده بودند و به ما تحویل دادند. در مدرسه علوی، با رحیمی یک مصاحبه تلویزیونی انجام شد که من او را برای مصاحبه از زیرزمین مدرسه به بالا بردم. او خیلی گردن کلفتی میکرد و فکر میکرد که میآیند و او را آزاد میکنند. به تدریج، با افزایش تعداد زندانیان، وضع اسکان آنان نیز سر و سامان گرفت و طبقه دوم مدرسه به آنان اختصاص یافت
امام پیش از عزیمت به قم تصمیم گرفتند
به منظور استراحت، یکی دو روز به منزل دامادشان آقای دکتر بروجردی بروند و بعد از
آن، تهران را به مقصد قم ترک نمایند. رفتن حضرت امام به منزل دخترشان به طور
پنهانی انجام گرفت و فقط بنده، حاج مهدی عراقی و حاج احمد آقا از آن اطلاع داشتیم.
برای بردن امام به منزل دکتر بروجردی که پشت ضرابخانه در خیابان پاسداران قرار داشت، دوباره اتومبیل خودم را به مدرسه آوردم و پس از نماز مغرب، حضرت امام را سوار آن کردم و به راه افتادم. شهید عراقی هم با یک اتومبیل پژو که چند نفر مسلح در آن قرار داشتند، به دنبال ما در حرکت بود. قرار ما با شهید عراقی بر این بود که بنده در سه راه ضرابخانه توقف کوتاهی کنم تا در همان مدت، شهید عراقی همراهان خود را به نحوی از آنجا دور کند و خودش به ما ملحق شود. طبق برنامه به همین ترتیب عمل شد و شهید عراقی از اتومبیل پژو پیاده و سوار ماشین ما شد. وقتی به منزل آقای بروجردی رسیدیم، ایشان خود در را باز کرد. من با اتومبیل وارد حیاط شدم. پس از بستن در، حضرت امام پیاده شدند و به داخل ساختمان رفتند. ما هم منزل را ترک کردیم و به خانه خود رفتیم. دو روز بعد، هنگام مغرب برای بردن امام با شهید عراقی وارد خیابان پاسداران شدیم.
وقتی به محلی که منزل آقای بروجردی در
آن قرار داشت رسیدیم، دیدیم سراسر منطقه را جمعیت پر کرده است و در هر گوشه،
تعدادی از جوانان، ژ3 به دست ایستادهاند. معلوم بود که اهل محل از حضور امام در
آن منطقه باخبر شده بودند. با وجود آن جمعیت انبوه، دیگر راهی برای بردن ماشین
وجود نداشت. به ناچار، آن را در گوشهای گذاشتیم و پیاده به منزل آقای بروجردی
رفتیم.
در منزل، شهید عراقی با دکتر بروجردی شوخی کرد و گفت: محمود، این چه کاری بود که کردی؟ آقای بروجردی که با ما دوست بود، با لحن خودمانی گفت: به من چه، خودش کرد. گفتیم: یعنی چه؟ پاسخ داد: چون حضرت امام عادت به پیادهروی دارند، هنگام صبح در حیاط منزل مشغول قدم زدن بودند. از آن طرف، روبهروی خانه ما، یک مدرسه دخترانه قرار دارد که بچهها از طبقه دوم مدرسه متوجه حضور امام در خانه شدند. بعد هم همه اهل محل باخبر شده به این جا هجوم آوردند. به کمک چند تن از همان جوانان ژ۳ به دست، ماشین را آوردیم و حضرت امام را سوار کردیم و به حرکت درآمدیم. آن جا هم جمعیت نمیگذاشت به درستی حرکت کنیم. هرکس دستش میرسید، به ماشین آویزان میشد و روی سقف و کاپوت میرفت. بالاخره، شهید عراقی از ماشین پیاده شد و دور آن را خالی و راه را باز کرد و ما توانستیم امام را به مدرسه علوی بازگردانیم.