پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی- هادی اسفندیاری؛ بررسی کشتارهای رژیم پهلوی و حمایتهای قدرتهای خارجی از این جنایتها پرده از ادعاهای حقوق بشری دنیا برمیدارد. هنوز هستند شاهدان و ناظرانی که سالهای دهه 50 و بیرحمی عمال رژیم پهلوی را در قتلعام مردم به خاطر دارند. هفده شهریور 1357 واقعهای رخ داد که تاریخ از آن به "جمعه سیاه" تعبیر میکند. هرچند گفتوشنودهای پیرامون این وقایع کموبیش تصویری از حادثه به دست میدهد اما همچنان روایتهای ناگفته و ناشنیده فراوانی وجود دارد که اوج فاجعه را بازگو میکند.
سید مهدی قاسمی یکی از آن افرادی است که در اوج دوران جوانی شاهد کشتار بیرحمانه مردم در میدان شهدا بوده است. او که مبارزات خود با رژیم پهلوی را بطور جدی از بطن هیئتهای مذهبی و در همکاری با روحانیونی همچون علیاکبر صادقی رشاد آغاز کرد و مسجد لرزاده از پایگاههای فعالیت او بود، ناگفتههای بسیاری از بیرحمی نظامیان رژیم پهلوی و گارد شاهنشاهی در روز هفده شهریور دارد.
آنچه در ادامه میخوانید حاصل گفتگوی صمیمانه ما با سید مهدی قاسمی است.
بسمالله الرحمن الرحیم. آن طور که از اسناد و منابع بر میآید در سالهای آخر عمر رژیم پهلوی خونریزیها و جنایتهای صورت گرفته رو به افزایش بود. شما در آن موقع در مبارزات ضد رژیم حضور داشتید، شروع تظاهرات و درگیریها در سال 57 و عکسالعمل نیروهای نظامی رژیم پهلوی چه بود؟
سیدمهدی قاسمی: بسمالله الرحمن الرحیم. در سال 1357 درگیریهای متفرقهای با نیروهای نظامی ایجاد میشد و این درگیریها ادامه داشت تا کمکم به تظاهرات خیابانی کشیده شد. حتی درگیریها به کشتن دانشآموزان هم رسیده بود . مثلا بچهها از مدرسه تعطیل میشدند، تظاهرات میکردند چهارتا جوان جمع میشدند و "مرگ بر شاه" میگفتند و یکدفعه یک سیل جمعیت راه میافتاد. یکی از نمونههایش پایین میدان مولوی نزدیک پل هوایی میدان گمرک اتفاق افتاد. مردم تظاهرات میکنند و گاردیها از راه میرسند و شروع میکنند به شلیک کردن و دو تا بچه مدرسهای را به رگبار میبندند و شهید میکنند.
یا مثلاً یک نمونه دیگر در همان خیابان لرزاده، وقتی بچهها از مدرسه تعطیل میشوند، بچهها
را به رگبار میبندند و هفت هشت نفر را هم شهید میکنند.
یعنی همینطور بیدلیل با تیر میزدند؟
سیدمهدی قاسمی: بله . افراد خبیثی مثل استوار رضایی بودند که در پانزده خرداد 42 هم کشتار عجیبی کرده بود. او در پانزده خرداد حداقل 100 نفر را کشت . چهره ترسناک و هیکل مهیبی داشت، دو تا اسلحه هم میبست و با آنها مردم را میزد. در 15 خرداد 42 و در جریان 17 شهریور 57 خیلی جنایت کرده بود.
کمکم تظاهراتها به این صورت شد که بعد از سخنرانیها تجمعاتی شکل میگرفت و به خیابانها کشیده میشد. مردم بیرون میآمدند و شعار میدادند. مثلاً شبها مردم میآمدند داخل خیابان یک دفعه لشکر گارد سر و ته خیابان را میبست و مردم را بدون هیچ مجوزی به رگبار میبست.
ماجرای 17 شهریور از کجا و چطور شروع شد؟ رژیم پهلوی چگونه دست به کشتار مردم در میدان ژاله زد؟
سیدمهدی قاسمی: اولین بار همان راهپیمایی معروف عید فطر بود که رفتیم میدان آزادی و برگشتیم و دوباره فردایش هم رفتیم. از سر چهارراه آبسردار ما آمدیم بیرون و به طرف میدان شهدا حرکت کردیم.
شروع کردیم به حرکت کردن و آمدیم. چندتا بچهها مثل ابوالفضل نقاد و تقی یزدی ( که بعدا شهید شد) را میفرستادیم جلوتر تا ببینند چه خبر است؟ آنها آمدند و گفتند: سید جلو نرویم! سعی کنید جمعیت را جمع کنید. گفتم چطور؟ گفت که اینها جلوتر کف خیابان خاک اره را با روغن سوخته آغشته کردهاند و از ایستگاه بهنام تا میدان شهدا میخواهند به محض اینکه تظاهراتکنندگان وسط اینها رسیدند، آنها را آتش بزنند؛ حتی داخل جویها را پر از بنزین کردهبودند و سر و ته آن را بسته بودند و یک لایه 5 یا 6 سانتی بنزین ریخته بودند.
بالاخره ما رسیدیم. گفتند که فقط پیادهروها تمیز است بچهها را بفرستید توی پیادهروها. چند قدم مانده بود که برسیم. مجبور شدیم برویم داخل پیادهروها. مردم هم داخل پیادهروها رفتند. ولی ماموران رژیم فکر کردند مردم داخل خیابان آمدند لذا نقشه خود را عملی کردند و آنجا را آتش زدند. آنموقع گارد شهربانی با سپر و کلاه مجهز در میدان شهدا تا جلوی کارخانه برق رسیده بودند. ما هم به میدان شهدا رسیدیم. این نیروهای گارد با سپر و اسلحه آمدند و کمکم درگیری حالت مسلحانه پیدا کرد.
گاردیها حمله کردند اما وقتی جمعیت را دیدند فرار کردند رفتند داخل کارخانه برق. بچهها هم با کوکتلمولوتوف چند تا از ماشینهای ارتشی را آتش زدند. دوتا را هم بچهها بلند کردند و در جوی آب انداختند و واژگون کردند. شما حساب کنید که چقدر جمعیت زیاد بود. این قضیه برای شب قبل از هفده شهریور است. بچهها هم فریاد میزدند که قرار ما فردا صبح میدان ژاله.
برای فردا - یعنی صبح 17 شهریور – ساعت 6 صبح قرار گذاشتیم برویم غسل شهادت کنیم. من نماز صبح را که خواندم همین جور نشسته بودم که خوابم برد. یکدفعه از خواب پریدم دیدم ساعت 7 است. آمدم حمام غسل شهادت کنم. تا به حمام رسیدم یکی از آشنایان که او را عمویوسف صدا میزدیم گفت آقا مهدی! میدان ژاله دارند مردم را میکشند. من هم بدون معطلی دویدم به سمت میدان شهدا. آنجا که رسیدم درگیری شروع شده بود. بچهها آنجا بودند و لشکر گارد هم آمده بود.
میگفتند بروید و متفرق بشوید اما مردم شروع میکردند به شعار دادن که ارتش برادر ماست و ... آنها مینشینند و مردم را به رگبار میبندند. ما رسیدیم دیدیم که خانمها یک زن را با چادر مشکی روی تخته گذاشتهاند و در حالیکه آن زن سر نداشت و بدنش تکهتکه شده بود، بدنش غرق خون بود و مردم داد میزدند: "حسین بیا به کربلای ایران" .
چهارراه دروازه دولاب از ایستگاه ناصری که آمدیم جلوتر دیدیم که هلیکوپتر هم دارد از بالا میآید. یک سیدرسول شفیعی نامی بود که تکنیسین داروخانه بود. یادم هست وقتی هلیکوپتر از روی سر ما رد شد یک دفعه سیدرسول زمین خورد. من سریع رفتم و بلندش کردم و دیدم که سینهاش شکافته شده و تیر از پشت به او خورده بود و از طرف جلو بدن او را شکافته بود.
ماموران رژیم تیربارهای امژ3 را روی تانک و روی نفربر سوار میکردند و مردم را به رگبار میبستند. تانکها هم ردیف اول بود.
یکی از جنایتهای رژیم پهلوی در 17 شهریور را که من
هیچ وقت یادم نمیرود این است که کمی پایینتر بین دروازه دولاب و ایستگاه ناصری،
یک جوان بالای درختی رفته بود. او روی همان درخت فریاد زد: "مرگ بر شاه جلاد". یک دفعه او را همان
بالای درخت به رگبار بستند و این بچه تکه تکه شد و پایین افتاد.
در 17 شهریور چند نفر شهید شدند؟ سرنوشت شهدا چه میشد و ماموران رژیم پهلوی چه برخوردی با اجساد شهدا داشتند؟
سیدمهدی قاسمی: تعداد شهدا خیلی زیاد بود و همین طور جنازه روی زمین بود. همچنان ماموران رژیم پهلوی داشتند مردم را میکشتند که ما با بچهها رفتیم داخل ساختمان اداره پست و میز و وسایل را بیرون آوردیم تا راهبندان کنیم. ارتش ایستاده بود با بلندگو داد و بیداد میکرد. ما هم میرفتیم بالا هرچه میز و صندلی بود از آن بالا میآوردیم پایین. یک راهبندان درست کردیم که آنها نتوانند جلو بیایند.
بعد شروع کردیم شهدا و مجروحین را به عقب انتقال دادن؛ ولی آنها به اصطلاح تیر تراش میزدند. یعنی اگر صاف راه میرفتی تیر میخوردی و اگر دولا دولا راه میرفتی باز هم تیر میخوردی. سطح خیابان را گرفته بودند و میزدند.
علاوه بر این، از بالای ساختمانهای بلند هم میزدند. یک ساختمانی روبروی ایستگاه ناصری بود که حالت نیمهلالی دارد، الان هم هست. ماموران رفته بودند بالای این ساختمان مستقر شده بودند و از آن بالا تکتیراندازها مردم را با تیر میزدند.
یادم هست که یکی از بچهها گفت از آن بالا دارند مردم را میزنند؛ بچهها با یک کنده درخت در را باز کردند و رفتند بالا که یکی از بچهها آنجا شهید شد و سه تا از کماندوهایی که آنجا بودند را گرفتند.
بعد از آن شروع کردیم به انتقال جنازه شهدا و مجروحین. عموماً سه تا بیمارستان به ما مجوز دادند که شهدا را ببریم آنجا. یکی بیمارستان بهادری بود - بیمارستان مردم فعلی – بعد فهمیدیم که بهادری خودش یکی از اعضای ساواک بود و هر مجروحی که داخل این بیمارستان میرفت همانجا شهیدش میکردند!
یکی دیگر از کارهایی که در آن بیمارستان میکردند این بود که در هنگام تحویل جنازه شهدا، تعداد تیرهایی که آنها خورده بودند را میشمردند و متناسب با تعداد تیرها از مردم پول میگرفتند تا جنازهها را تحویل بدهند.
دو بیمارستان دیگری که ما مجروحها را به آنجا میبردیم بیمارستان بازرگانان و بیمارستان سوم شعبان بود. این را هم بگویم که نحوه انتقال مجروحین به بیمارستان هم واقعا سخت بود. کوچهای در پشت خیابان سوم شعبان بود که ما جنازهها را کول میکردیم و میآوردیم. رفتن به خیابان و آوردن این جنازهها برای ما خیلی سخت بود. بچهها سینهخیز میرفتند و جنازه را روی خودشان میانداختند باز به همان حالت برمیگشتند و تا لب جوی آب میآوردند. از لب جوی به بعد چون درخت بود امنتر بود. از آنجا به بعد بچهها جنازهها را میگرفتند و میدویدند داخل کوچهها.
ما جنازهها را میآوردیم و برمیگشتیم و این جنگ و گریز تا ساعت 1:30 تا 2 بعداز ظهر ادامه داشت. در این ساعت تانکها آمدند و نیروها شروع کردند به آرایش گرفتن. مثلاً به فاصله هر سه متر یک سرباز با تجهیزات و ماسک رو به پنجرهها ایستاده بود و اگر کسی از جلوی پنجره رد میشد به رگبار میبستند. اینها به فاصله سه متر تا میدان خراسان ایستاده بودند. همینجور نیرو آرایش دادند و شروع کردند به پاکسازی.
سرنوشت جنازهها و مجروحینی که در سطح خیابان مانده بود چه شد؟ آیا شما اطلاعی دارید؟
سیدمهدی قاسمی: بچههایی که داخل کوچه بودند میگفتند کامیونهای ارتش آمده بود و جنازهها را میانداختند داخل کامیون و میبردند. سربازان رژیم کمپرسی آورده بودند و جنازهها را از کف خیابان جمع کرده بودند و چهار دست و پای جنازه را مثل گونی میگرفتند و پرت میکردند بالا. این جنازهها را بردند و معلوم نشد که کجا میبرند. کسی هم دیگر از آن جنازهها با خبر نشد که کجا بردند. خیلی هم در 17 شهریور مفقودالاثر شدند.
یادم هست همان استوار رضایی که گفتم یک تیربار درست کرده بود و روی یک ژیکوی گاز روسی بسته بود و به دنبال مردم داخل این کوچهها میرفت. ما پیچیدیم داخل یک کوچه فرعی که برویم به سمت بیمارستان سوم شعبان ببینیم چه خبر است. داشتیم به طرف بیمارستان سوم شعبان میرفتیم که یکدفعه دیدیم صدای ماشینهای آژیردار میآید. پریدیم داخل جوی آب و خوابیدیم که یکدفعه صدای تیر بلند شد و آنجا یک خانم به همراه بچهاش جلوتر از ما داشت رد میشد که با تیر او را زدند. تیر به سر خانم اصابت کرد و یک تیر هم زدند به بچهای که همراهش بود. اصلاً بچه مهلت گریه کردن هم نداشت. وقتی رفتیم بالای سر بچه دیدیم که هم آن کودک و هم مادر، هردو شهید شدهاند.
ماموران رژیم پهلوی به هیچ عنوان توجه نمیکردند و فقط میزدند. میخواستند رعب وحشت ایجاد کنند. جالب این است که حکومت نظامی را باید شب قبلش اعلام میکردند ولی حکومت نظامی را ساعت 6 صبح اعلام کرده بودند و هنوز به گوش کسی هم نرسیده بود. واقعا جنایت بزرگی بود، من آن روز از ساعت 7 صبح تا شب، حدود 3000 جنازه تکه پاره دیدم که هنوز هم جلوی چشمم است.
پایان