پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجتالاسلام والمسلمین غلامحسین جمی، از مبارزان دوران نهضت اسلامی و امام جمعه آبادان، پس از عمری مجاهدت خستگی ناپذیر در دیماه 1387 دار فانی را وداع گفت. او که یادمانهای خود را در مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ثبت رسانده، خاطراتی خواندنی از ملاقاتهایش با امام خمینی دارد که در ادامه میخوانید.
اولين ديدار با امام خمینی
حجتالاسلام جمی درباره اولین دیدارش با امام خمینی در اولین سالهای نهضت اسلامی میگوید: خرداد سال 1342 كه حضرت امام را دستگير كردند و به تهران بردند و زندانى كردند، بين مردم حركتهايى انجام شد و عكسالعملهايى را به دنبال داشت. رژيم هم نتوانست امام را نگه دارد، مجبور شدند ايشان را آزاد كنند. همين جا لازم است بگويم وقتى رژيم امام را آزاد كرد، متوقع بود كه امام ديگر چيزى نگويد و تسليم آنها باشد؛ به طورى كه روزنامهى اطلاعات در آنروزها مطلبى تحت عنوان «خمينى با دولت سازش كرد» منتشر ساخت حضرت امام يك سخنرانى تندى كردند كه اين روزنامهها، چرا اين دروغها را مىنويسند؟ اينها تا كى مىخواهند آلت دست استعمار باشند؟
وقتى امام از زندان آزاد شده و به قم آمده بودند، همه به ديدار امام رفتند. مردم نيز از نقاط مختلف كشور براى ديدن ايشان مىآمدند. ازدحام زياد بود. چند روزى صبر كردم تا مقدارى خلوت شود. بعد به اتفاق آقاى سبحانى خدمت امام رفتيم. ايشان قبلا اسم بنده را شنيده بودند و از جلسهى هفتگى ما در آبادان مطلع بودند. در مورد بنده هم مطالبى خدمتشان گفته بودند. با اين وضعيت با امام ملاقات كرديم كه ايشان در آن ديدار خيلى به بنده ابراز محبت كردند. اين اولين ديدار بنده با حضرت امام بود. پس از آن ايشان از مبارزه با رژيم دست برنداشت تا مسألهى كاپيتولاسيون پيش آمد كه منجر به تبعيد امام به تركيه و بعد از آن به عراق شد.
زمانى كه امام در تبعيد بودند، از طريق مكاتبه با ايشان در ارتباط بودم. گاهى هم براى پرداخت وجوهات، كه توسط آقاى خلخالى اين وجوهات خدمت امام مىرسيد و قبضهاى آن با امضاى حضرت امام برايمان فرستاده مىشد، ارتباط داشتم.
واکنش امام خمینی به تحرکات گروهکها
بخش دیگری از خاطرات مشترک مرحوم حجتالاسلام جمی با امام خمینی، مربوط به بعد از پیروزی انقلاب اسلامی است. امام جمعه وقت آبادان یکی از این خاطرات را اینگونه روایت میکند: در آبادان، اوضاع به هم ريخته و مسائل مختلفى پيش آمده بود. درگيرىهاى متعدد و گروهكهاى زيادى كه مثل قارچ سبز شده بودند در آبادان فعاليت علنى داشتند و مشكلاتى بهوجود آورده بودند. مسائل كميتهى انقلاب اسلامى، همه و همه باعث شده بود كه بالاخره ما نسبت به آينده كمى وحشت داشته باشيم.
از اين قضايا ناراحت بودم و خدمت امام شرفياب شدم. اين زمانى بود كه ايشان در اثر عارضهى قلبى به تهران منتقل شده بودند و چند روزى را هم در بيمارستان بودند. بعد كه از بيمارستان مرخص شدند، به ديدارشان رفتم و در آن ديدار از مسائل و مشكلات موجود در آبادان براى ايشان گفتم. ايشان ما را خيلى دلدارى داد و فرمود «ناراحت نباشيد، اينها همه درست مىشود» و ما را دلگرم كرد. ما مضطرب بوديم و او مثل كوه، گويى چيزى نيست، چنان با اطمينان صحبت مىكرد كه اين اطمينان به ما هم منتقل مىشد و روحيه مىگرفتيم و تا مدتها روى ما تأثير مىگذاشت.
توجه امام به جزئیترین مسائل اخلاقی
حجتالاسلام جمی در بخش دیگری از خاطرات خود میگوید: در يكى از اين ديدارها، مرحوم آقاى زوارهاى كه آن موقع معاون وزير كشور بود، بعد از من وقت ملاقات گرفته بود. وقتى من از خدمت امام بيرون آمدم تا در اتاق حاج احمد آقا خدمت ايشان باشم و مثل هميشه يك چايى با ايشان بخوريم، ديدم آقاى زوارهاى به همراه يك پيرمردى آمدند كه خدمت حضرت امام برسند. آنها داخل شدند و من هم به دفتر حاج احمد آقا رفتم و نشستم تا چند دقيقهاى هم آنجا باشم. حاج شيخ حسن صانعى و بعضى از رفقا هم بودند.
هنوز چايى را تمام نكرده بودم كه ديدم آقاى زوارهاى برگشت و وارد دفتر حاج احمد آقا شد. به او گفتم آقا شما زود برگشتيد. گفت: بله، من مىخواستم گزارشى خدمت امام بدهم، ايشان فرمودند چون اين گزارش مهم و مفصل است، برو و گزارش را مكتوب كن تا پهلوى من باشد و روى آن مطالعه كنم تا يادم باشد. حالا من آمدم گزارش را مكتوب كنم و خدمت امام بدهم.
بعد آقاى زوارهاى گفت: چيز عجيبى از امام ديدم. گفتيم: چه بود؟ گفت: اين پيرمردى را كه همراه من بود را ديديد؟ اين پدر من است، مدتها به من اصرار مىكرد كه وقتى حضور امام مشرف مىشوى، يك مرتبه هم مرا ببر تا امام را از نزديك ببينم و دست امام را ببوسم چون آرزو دارم. من هم اين بار او را براى دستبوسى امام آوردم. وقتى كه وارد اتاق امام شديم، من جلو بودم. پدرم هم دنبال من وارد اتاق امام شد. از در كه وارد شديم، سلام كرديم و جلو رفتيم، به امام عرض كردم: ايشان پدر من است، امام يك نگاهى به من كرد و گفت: پدرت است؟ با يك حالت تعجب. من هم گفتم بله. گفت: اگر پدرت است، چرا جلويش راه افتادهاى؟ چرا وقتى داخل اتاق من آمد، جلوى پدرت راه افتادى. مگر نمىدانى حق پدر چقدر است؟ آقاى زوارهاى مىگفت: من ماتم برده بود. به امام گفتم: آقا من براى راهنمايى ايشان جلوتر آمدم. امام گفت: پدر خيلى مقامش بالا است، نبايد جلويش راه بيافتى. خود من هم ماتم زد كه مردى كه اين همه مسائل و مشكلات سياسى و... در مملكت دارد، چگونه به ريزترين مسائل اخلاقى اشراف دارد و آنها را رعايت مىكند و تذكر مىدهد. براى ما ثابت مىشد كه امام از نظر معنوى خيلى بالاست و به جاهاى خيلى بالايى رسيدهاست.
ما هر وقت خدمت حضرت امام مىرسيدم و توفيق ملاقات ايشان را پيدا مىكردم، درسهايى مىآموختم و چيزهايى كسب مىكردم كه اقلّ آن كسب روحيه بود، نه اين كه ايشان بايستى صحبت بكند تا ما روحيه بگيريم، نه. همينكه او را مىديديم، اين ديدنش روى ما اثر مىگذاشت. به طور خودكار مجذوب او مىشديم. ايشان روحيهى شادى هم داشتند، امام به ما كه آمده بوديم تا از جنگ برايش بگوييم، روحيه مىداد.