حجتالاسلام فیروزیان که از نزدیکان و دوستان شهید نواب بود درباره دیدار آیتالله سیدنوردالدین شیرازی با شهید نواب صفوی میگوید: نواب به آیتالله سید نورالدین شیرازی گفت: «انگلیسیها بوته هرزهای هستند که خود را چنار معرفی کردهاند. اینها را از ریشه میکنیم و دور میاندازیم.»
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛سید مجتبی نواب صفوی رهبر جمعیت فدائیان اسلام برای تحقق آرمانهای خود سفرها و ملاقاتهای متعددی به شهرها و حتی کشورهای مختلف داشت. یکی از دیدارهای وی با آیتالله سید نورالدین شیرازی بود که حزب برادران شیراز را اداره میکرد.
حجتالاسلام فیروزیان که از نزدیکان و دوستان شهید نواب صفوی بود در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است درباره دیدار نواب با آیتالله سیدنورالدین شیرازی مینویسد: « بالاخره قبل از نماز مغرب به شیراز رسیدیم و من بلافاصله به طرف مسجدی که آقای نواب قصد ملاقات و صحبت با آیتالله حاج سید نورالدین را داشت حرکت کردم. وقتی به آنجا رسیدم آیتالله حاج سید نورالدین مشغول خواندن نماز عشا بود و آقای نواب در صف اول پشت سر ایشان ایستاده بود. بعداً معلوم شد که آقای نواب بعد از تکبیررسیده و هنوز با آیتالله حاج سید نورالدین روبهرو نشده است.
آیتالله حاج سید نورالدین چنان که مشهور و مشهود بود از نظر علمی مرتبه اجتهاد داشت. وی شاعری توانا، خوشنویسی کمنظیر، سیاستمداری مدیر و مدبر بود که با تأسیس حزب برادران، همیشه در انتخابات مجلس شورای ملی کاندیداهای طرفدار او در شیراز برنده بودند. او از نظر جسمی، بلند قامت و در سنین پیری بسیار خوشقیافه و جذاب بود که با همین ویژگیها در بین دولت و دولتمردان نفوذ کامل و در بین مریدان محبوبیتی خاصی داشت.
آن هنگام، فصل تابستان بود و نماز جماعت در صحن مسجد اقامه میشد و با اینکه صحن مسجد بسیار وسیع بود جمعیت چشمگیری در نماز حضور مییافتند و به او اقتدا میکردند. نماز تمام شد و حاج آقا به هنگام رفتن از محراب نواب را دید. نواب بلافاصله خود را معرفی کرد. آیتالله، نواب را بغل کرد و با یکدیگر معانقه گرمی کردند. حاج آقا نورالدین گفت: « آقای نواب! خوش آمدید. منظور از تشریففرمایی را بفرمایید تا در خدمت باشیم». نواب گفت: «اول مریدانتان را مرخص کنید تا عرض کنم». ایشان رو به جمعیت کردند و فرمودند: «تشریف ببرید!» وقتی غیر از آیتالله و نواب و من کسی نماند گفت: «پسرعمو! آمدم ببینم «مرد» هستی یا نه! حاج سید نورالدین با آن ابهت و چهل سال فاصله سنی از نواب که تا آن زمان چنین سخنی را از کسی نشنیده بود و چون نواب را به هر جهت شخصیتی فوقالعاده میشناخت، بدون ناراحتی گفت: «بله، مرد هستم!». سپس آیتالله به راه افتاد. قدم زنان به کنار دیوار مسجد رسیدیم. در این مسیر سکوت برقرار بود. آیتالله ایستاد و گفت: «حالا مطلب تان را بفرمایید». نواب سؤال کرد و گفت: «پسر عمو آیا امروز شراب بیشتر خورده میشود یا زمان یزید؟» گفت: «این زمان». نواب تعدادی از مفاسد اخلاقی و ظلم و ستمها را یک یک شمرد وپرسید: « این مفاسد در این زمان بیشتر است یا زمان یزید؟» گفت: «این زمان». نوابگفت: «اکنون تکلیف من و شما، پسران حسین (ع) چیست؟» گفت: «میگویی چه کنیم؟» گفت: «قیام علیه ظلم و فساد تا شهادت».
حاج سید نورالدین فرمود: «آقای نواب! من حاضرم در صورت اجبار با کلید دزدی از در وارد شوم ولی از دیوار بالا نروم. پیشنهاد شما برای رسیدن به هدف، صحیح نیست». مرحوم نواب با آن جثه لاغر و کوچک ضمن قیافه زیبا و جذاب، صدای بلند و رعدآسایی داشت که غالباً در سخنرانیها در مقابل جمعیت انبوه، آنجا که احتیاج به بلندگو بود، بدون بلندگو سخنان او به گوش همه میرسید. وی با عصبانیت، بیاختیار و رعدآسا فریاد زد: «من نگفتم از دیوار بالا برویم، من نگفتم کلید بدزدیم، نگفتم از بیراهه و بیمطالعه قیام کنیم تا به مقامی برسیم. گفتم مثل جدمان حسین (ع) قیام کنیم و شهید شویم. آیا شهادت در راه خدا در مسیر اهداف الهی رسیدن به هدف نیست؟»
آیتالله حاج سید نورالدین که در عمرش همیشه مورد احترام مردم بود و عادت به آرام گفتن و آرام شنیدن داشت و هرگز با چنین شخصی روبهرو نشده بود، آرام گفت: «آقای نواب! انگلیسیها نمیگذارند و از شروع شدن انقلاب جلوگیری میکنند». نواب گفت: «انگلیسیها بوته هرزهای هستند که خود را چنار معرفی کردهاند. اینها را از ریشه میکنیم و دور میاندازیم». آیتالله گفت: «آخوندهای فاسد مانع میشوند و اخلال میکنند». نواب گفت: «آخوندهای فاسد و اخلالگر آدمهای سستی هستند، آنها را به هر طریق ممکن آرام میکنیم».ایشان چون پاسخی نداشت گفت: «حاضرم !»
سپس با آقای نواب دست داد و گفت: «امشب را مهمان من باشید بیشتر صحبت میکنیم». نواب آهسته به من گفت: «شما امشب بروید منزل حاج سید صدرالدین برادر ایشان. شاید ایشان در حضور شما آنچه میخواهد به من بگوید احتیاط کند در حالی که من باید در جهت هدفی که دارمیکدیگر را بیشتر بشناسیم».
آن دو با هم رفتند و من هم به منزل حاج آقا صدرالدین رفتم و دو مأمور آگاهی تا صبح دور و بر آن منزل مراقب بودند.صبح آقای نواب به منزل حاج سید صدرالدین آمد و از آنجا با هم به گاراژ رفتیم. سوار اتوبوس شدیم و به طرف اصفهان حرکت کردیم.
آقای نواب عادتش این بود که در اتوبوس اگرچه جا داشت ولی در صندلی آخر مینشست تا اشراف بر مسافرین داشته باشد. چون در مسیر راه بیکار نمی نشست و با فواصلی کوتاه برمی خاست و سخنرانی می کرد. گرچه صحبت های او در اطرف اخلاقیات و عبادات بود ولی موضوع سخن هر چه بود به نحوی به فساد و ظلم حکومت میرسید و مردم را در مقابل ستمها و ستمگران متوجه مسئولیت خودشان میکرد و همیشه خودداری از قیام جهت براندازی ظالم را از ترس جان یا مال و یا احتمال شکست محکوم میکرد و میگفت: «الناس من مخافة الذل فی الذل»؛ مردم با کنارهگیری از مبارزه با ستمگران از ترس شکست، عملاً تن به ذلت داده و راه را برای تسلط بیشتر ظالم باز گذاشتهاند.
به هر حال به اصفهان رسیدیم. به منزل من وارد شدیم و پس از استراحت شب و صرف صبحانه گفت: «میخواهم بروم ابوالقاسم بختیار را ببینم». پرسیدم: «آیتالله سید نورالدین را چگونه یافتی؟» گفت: «وعده همکاری داد. با شناختی که از افکار من پیدا کرد، وقتی ما به یاری خدا قیام کردیم دستگاههای حکومتی نمیتوانند ایشان را علیه ما تحریک کنند، شاید هم به نوعی با ما همکاری کند».
نویسنده جریان این ملاقات را به صورت شعر درآورده که تقدیمتان میکنم:
آیت الله سید نورالدین / عالمی بود مجتهد به یقین
که وکيلان آن محل ز آنجا / بودشان ره به مجلس شورا
داشت قد رسا و رخ نیکو / لهجه شیرین و دستخط الگو
بود مرد سیاست و قدرت / هم که صاحب نفوذ در دولت
زندگی با جلالت و حشمت / بودش او را میانه ملت
در ملاقات او عرب و عجم / بودشان نزد او کمرها خم
لیک نواب آن فدایی دین / بیتوجه به آن چنان و چنین
گفت با جرأت تمام به او / ای پسر عم، جواب من برگو
ظلم و جور و فساد روزافزون / که شده رایج هر کجا اکنون
چیست تکلیف شرعی تو و من / جز قیام به حق، کفن بر تن
این حکومت ز بن براندازیم / کشوری مذهبی ز نو سازیم
این عجب شخص سید نورالدین / که به خود کسی نمی شناخت قرین
آن سخن را شنید و ارج نهاد / گشت مجذوب و دست بیعت داد
آخرالامر گفته ی نواب / چون به حق بود و محکم و جذاب
گشت تسلیم رأی او مردی/ که نبود آن زمان چون او فردی