پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ آیتالله نورالله طبرسی نماینده سابق ولیفقیه در استان مازندران، امام جمعه سابق ساری و نماینده مردم مازندران در مجلس خبرگان رهبری دار فانی را وداع گفت.
مرحوم
آیتالله طبرسی در زمان حیات، طی جلساتی خاطرات خود را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز
اسناد انقلاب اسلامی به ثبت و ضبط رسانده است. مرکز اسناد انقلاب اسلامی ضمن تسلیت
به مناسبت درگذشت این عالم فقید بخشی از زندگی و خاطرات آیتالله طبرسی را برای
نخستین بار منتشر میکند.
زندگی و
تحصیلات
آیتالله
نورالله طبرسی در سال 1319 شمسی در منطقه سوچلما از توابع هزارجریب مازندران به
دنیا آمد. پدرش «یکی از علمای بزرگ منطقه بنام آیتالله شیخ حسن طبرسی بود.»
به
سنت تحصیلات روستایی در قدیم در سن 7 سالگی به مکتبخانه رفت؛ «پیش ملایی که
معمولاً تعلیم قرآن و دعا میداد.» پس از آن به تبع پدر پا به عرصه تحصیل علوم
دینی گذاشت و در 11 تا 12 سالگی « به کوهستان روستای مرحوم حضرت آیتالله العظمی شیخ
محمد کوهستانی» رفت. جامعالمقدمات را در آنجا آغاز کرد و صرف و نحو را تا انموذج طی
دو سال در محضر آن عالم اخلاقی استفاده کرد و پس از آن راهی قم شد.
صمدیه، سیوطی و حاشیه را نزد اساتیدی چون آقای شیخ علیحسین ضیایی، آیتالله شیخ رحمتالله
فشارکی، آیتالله آدینهوند آموخت. مطول و قوانین را در درس آیتالله مصطفی اعتمادی
و معالم را نزد آیتالله امینی خواند. شرح
لمعه را نیز نزد آیات ستوده و صلواتی گذراند.
در رسائل به درس آیتالله اعتمادی و در مکاسب نزد آیتاللهالعظمی فاضل میرفت.
همچنین آیتالله مشکینی و آیتالله خزعلی از دیگر اساتیدی وی بودند. جلد اول کفایه
را نزد آیتالله فاضل لنکرانی و جلد دوم را محضر آیتالله سلطانی طباطبایی خواند.
آغاز درس خارج پای وی را به جلسات آیتالله العظمی میرزا
هاشم آملی باز کرد. حج را محضر آیتالله
العظمی گلپایگانی، معقول ، فلسفه و منظومه را هم نزد آیتالله یحیی انصاری شیرازی گذراند.
اشارات را خدمت علامه حسنزاده و بخشی از اسفار را خدمت آیتالله جوادی آملی دید. مقطعی
از خارج را هم از دروس آیتالله اراکی و شریعتمداری استفاده کرد.
علاوه بر این دروس، در کوران حوادث اوایل دهه 40 نیز در درس
خارج امام خمینی حاضر شد و تا تبعید ایشان به ترکیه از محضر ایشان کسب فیض کرد.
آیتالله طبرسی پس از حدود 20 سال استفاده از محضر علمای قم
به منظور تبلیغ و ارتباط وثیق با مردم به زادگاه خویش برگشت. او که از سال 1347 در
ساری به وعظ و خطابه مشغول بود سرانجام در سال 1352 در این شهر اقامت گزید و سالهای
سال به وعظ و تبلیغ و ارشاد مردم همت گماشت.
با پیروزی انقلاب اسلامی به امامت جمعه ساری برگزیده و پس
از رحلت آیتالله روحانی به عنوان نماینده ولیفقیه در استان مازندران منصوب شد.
بخشهایی از خاطرات آیتالله نورالله طبرسی در ادامه از نظر
میگذرد.
*** وقتی مأمور
ساواک عامل پخش اعلامیه امام بود ***
آیتالله طبرسی در بخشی از خاطرات خود که در گنجینه تاریخ
شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شده است درباره پخش اعلامیههای امام میگوید:
« ما در پخش اعلامیهها بینقش نبودیم. اعلامیه «شاهدوستی یعنی
غارتگری» را که حضرت امام داد یکی از دوستان روحانی به من گفت که شما این اطلاعیه
را ببرید تهران به دست فلانی بدهید. ما این اطلاعیه را به تهران بردیم و به آن آقا
دادیم. او به من گفت: شما این فرد را که گفت اعلامیه را ببر میشناختید؟ گفتم:نه!
گفت: ایشان ساواکی بود چون با من رفیق بود اطلاعیه را داد برسانید. او دیگر متعرض
ما نشد و الا معلوم نبود کجا بودیم؟»
*** آتش
گشودن رژیم پهلوی به روی مردم در 15خرداد ***
آیتالله
طبرسی خاطرات خود از 15 خرداد 1342 را اینگونه بیان میکند: « صبح 15 خرداد شنیدیم
که امام را گرفتند. آمدیم بازار یکی از پس دیگری در دکانها را پایین کشیدیم و همه
ما جمع شدیم به طرف رادیو و تلویزیون که آن موقع میدان ارک بود رفتیم که آنجا را
تصرف کنیم. از بازار شروع کردیم آمدیم جلوی مسجد حاج سید عزیزالله یک عدهای آمدند
به هر نحوی بود ما را در این مسجد بردند. در مسجد سید عزیزالله نشستیم در بسته شد.
یک دفعه دیدیم که تیراندازی شروع شد. میدان ارک آتش گرفت. خلاصه ساعت 11-10 گفتیم
الان دیگر بیرون میرویم. جنازه یک سیدی را دیدیم که روی گاری بود.
من
به خیابان سیروس و میدان سید اسماعیل آمدم دیدم مسلسل دستی و آتشبار ارتش مستقر
است. بالاخره از میان سر و صدای گلوله و تیراندازی به منزل دامادمان در میدان
مولوی رفتیم. از آن شب تا حدود دو ماه در تهران حکومت نظامی اعلام کردند. حالا بیرون
آمدن با عبا و عمامه مشکل بود. به مدرسه حاج ابوالفتح میرفتیم. آنجا شعبان بیمخ یک
مشت اراذل و اوباش را جمع کرد که برای حمایت از شاه در خیابانها شعار میدادند.»
***آذینبندی مدرسه فیضیه به مناسبت آزادی امام از زندان***
نماینده سابق ولیفقیه در استان مازندران درباره فعالیت
طلاب پس از آزادی امام خمینی در سال 1343 میگوید: « وقتی امام [پس از آزادی] خواست
وارد مدرسه فیضیه بشود، مدرسه را جهت تزیین بین طلاب استانها تقسیم کردند. یک
بخشی را به ما مازندرانیها، بخشی به کرمانیها و یک بخشی را به تهرانیها دادند.
یک بزازی به نام آقای یونسی بود. من رفتم پیش او گفتم: حاج
آقا روحالله خمینی آزاد شده ما میخواهیم بخش خودمان را که چند حجره بود تزئین کنیم.
پارچه به به ما میدهید؟ گفت:میخ نزنید! گفتم: حرفی نیست. ما رفتیم چند تا توپ پارچه
آوردیم و تمام این فضا را با پارچه تزئین کردیم.
شبی که بنا بود برای امام در مدرسه فیضیه جشن بگیرند مرحوم شهید حاج مهدی
عراقی تقریباً مسئول تزئین و اینها بود.
بنا بود لامپ و چراغ تور پایهدار بگذارند. لامپهای سبز و سرخ به مدرسه فیضیه آورده
بودند خیلی قشنگ شده بود.
آن شب خبر دادند که اطرافیان آقای شریعتمداری میخواهند
شلوغ کنند. اگر آن شب آقای خزعلی قضیه را جمع نمیکرد معلوم نبود چه میشد؟ آقای
خزعلی منبر تشریف بردند و حضرت معصومه را به حضرت امالبنین تشبیه کردند. ایشان
گفت حضرت معصومه هم چهار فرزند دارد. اسم مراجع را آورد؛ آقای گلپایگانی، آقای شریعتمدار، آقای نجفی
و امام را گفت. دیگر آتش خاموش شد.»
*** نامه
طلاب جوان به رئیسجمهور ترکیه پس از تبعید امام ***
آیتالله
نورالله طبرسی درباره اقدامات طلاب جوان مدرسه فیضیه پس از تبعید امام در سال 42
اشاره میکند: « وقتی امام را به ترکیه تبعید کردند همین طلبههای جوان به رئیسجمهور
ترکیه تلگراف زدند که خود بنده هم بودم. با یکی از آقایان یک متنی را نوشتیم برای
رئیسجمهور ترکیه مبنی بر اینکه این آقایی که آمده آنجا «صد قافله دل همره اوست». اوایل
کار بود و ما هم گفتیم که برویم پیش یکی از رفقا که تازه کتاب نوشته بود یک قدری قلم
او بهتر بود گفتیم این تیتر را ببریم آنجا اصلاح کنیم. رفتیم آنجا پدر او روحانی
قدیمی بود. چنان با ما برخورد کرد که بلند شدیم آمدیم. بعد از آن بزرگان ما هم
وارد شدند و آن را تلگراف شاید حدود 300 تا 400 امضا داشت.»
*** واکنش به پیشنهاد
دعا برای شاه ***
آگاهیبخشی
به جامعه وظیفه دیگری بر دوش وعاظ و مبلغین حوزههای علمیه بود. در همین زمینه
آیتالله طبرسی میگوید: « روحانیون و طلبهها همه جا در روستاها و شهرها میرفتیم
بالاخره در عین اینکه محدودیت بود صحبت میکردیم. آن وقتها این حرفها هم هزینه
داشت و هم مردم نسبت به شاه طور دیگری فکر میکردند. بعضیها میآمدند میگفتند: شاه
را دعا کن! خدا رحمت کند یک پیرمردی آمده بود به روستای نوا که از روستاهای بزرگ
آمل است. زمستان بود زیر کرسی نشسته بودیم. پیرمرد آمد گفت شما مواظب خودت باش.
شاه را دعا کن! گفتم فلانی شما حاضر هستید من نان امام زمان و امام حسین را بخورم
به عمرسعد را دعا کنم؟ گفت:نه! »