پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ با حمله نیروهای متجاوز رژیم بعثی صدام در 31 شهریور 1359 جنگ تحمیلی بهطور رسمی آغاز شد. در مقابل مردم همگام با نیروهای مسلح به رویارویی با دشمن بعثی رفتند. بهتبع تهاجم دشمن از جنوب غربی کشور نخستین مقاومتها توسط اهالی خوزستان صورت گرفت.
حمید آستی از فعالان دزفولی درباره حال و هوای نخستین روزهای جنگ در آن دیار میگوید: ما اصلاً فرصت نداشتیم به خانه برویم. من آن موقع یک بچه داشتم، آنها در زیرزمینی نزدیک خود بسیج ساکن بودند، فقط یک آیفون گذاشته بودم، گاهی تماسی میگرفتم اگر کاری دارید تماس بگیرید.
بلافاصله بعد از تجاوز عراق تقریباً همه جا تعطیل شده بود، خیلی اوضاع سختی بود و ما دیگر فعالیتهایمان در بسیج متمرکز شد. چون قبلاً کار فرهنگی شده بود دوستان خوبی داشتم. محل بسیج در حوزه علمیهٔ آیتالله معزی بود و ما پایگاهمان آنجا بود. ابتدا پیشنهاد شد که پایگاه در مسجد طالقانی باشد. ما گفتیم حوزه بهتر است و امکانات بهتری دارد.
شروع کار ما جمع کردن وسایل مورد نیاز بود که هیچ پایگاه مقاومتی این وسایل را نداشت. به خاطر اینکه با آموزش و پرورش ارتباط داشتند، ما اول رفتیم یک ماشین وانت برای بعضی از مقدمات کار گرفتیم. تعدادی کپسول آتشنشانی برای مواقع ضروری گرفتیم و یک آتشنشانی و یک مرکز بهداشت تشکیل دادیم. دوستی بود که آموزش تزریقات انجام میداد چون دسترسی به بیمارستان خیلی مشکل شده بود، مخصوصاً چند ماهی که از جنگ گذشت، مرتب مجروح میآوردند و بیمارستانها شلوغ شده بود.
یک بخش آموزش نظامی هم گذاشتیم که برای آموزش از برادران ارتشی استفاده میکردیم. یکی از ادارات میراث فرهنگی بود. آنجا محیط بسیار بزرگی داشت، هم برای آموزش استفاده میکردیم، هم برای ورزش بچههای بسیج که گاهی وقتها فرصتی میشد فوتبال بازی میکردند. خلاصه قسمتهای مختلفی از جمله یک مرکز اعزام نیرو به جبهه و یک مرکز نگهبانی در خود محله گذاشتیم. چون نیروی انتظامی به آن صورت نبودند. البته کمیته بود تازه شکل گرفته بود. در هر محلی حفاظت آن محل بیشتر با خود بسیج بود.
ما چند تا بخش تشکیل دادیم و بسیج از نظر تشکیلات تقریباً یک پایگاه نظامی شده بود. هم نیرو امکانات داشتیم. کمد و وسایلی از قبیل میز و صندلی که یک مجموعه نیاز دارد را یک لیست دادم و از آموزش و پرورش تحویل گرفتم تا بعد از رفع نیاز دوباره برگردانم که همینطور هم شد. ماشینی که گرفته بودیم، موقعی که میخواستیم تحویل بدهم، تمیزتر برگردانیم که گفتند این ماشینی نیست که ما داده بودیم. آقای محمدعلی کمال، از دوستان ما باسواد و متأهل بود، ماشین در اختیار ایشان بود و بهتر از ماشین خودش نگهداری میکرد.
یکی از کارهای بسیج رسیدگی به امور مردم بود. لذا بعضی از اداراتی که در آن محل بودند یا خانوادههایی که بنا به دلایلی میخواستند از محل بروند، کلید خانه با اداره را به ما میدادند. گاهی وقتها پادگان و پایگاه هوایی دزفول، مخصوصاً از پادگان غذا زیاد میآمدند، ما ارتباط برقرار کردیم، گفتیم به جای اینکه شما این غذا را دور بریزید به ما بدهید تا تقسیم کنیم، آقای محمدعلی کمال، راننده بود. غذا را با همین وانت میآوردند و مابین افراد محل توزیع میکردیم. مردم اکثراً بیکار بودند، خیلی از افراد را داشتیم که شغلشان آزاد بود، فقط ادارهایها حقوقشان را میگرفتند. در شغلهای آزاد شاید بازاریها گاهی سر مغازهشان میرفتند. لذا نیاز بود که ما این کارها را انجام بدهیم، نمایندهٔ شهر ماهیانه برای ما پول میفرستاد و بین افراد نیازمند توزیع میکردیم. یعنی یکی از کارهای بسیج این بود، حتی لیست افرادی که به آنها کمک کردیم را فکر کنم هنوز دارم، یک بایگانی خوبی تشکیل دادیم. از همان موقع لوحهای نگهبانی همه را داریم، از آذوقهای که برای جبهه میآوردند چون به جبهه خیلی کمک میشد و یک مقداری اضافی میآمد. پایگاه بسیج ما آن را بین افراد نیازمند توزیع میکردند.
منبع: فریادی در سکوت (خاطرات حمید آستی)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی