پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ امام خمینی که در نیمه شب 15 خرداد 1342 توسط رژیم پهلوی بازداشت شده بودند، تا 11 مرداد همان سال در بازداشتگاه به سر میبردند تا اینکه در این تاریخ ایشان از بازداشتگاه به منزلی تحت محاصره نیروهای امنیتی در منطقه داوودیه تهران منتقل شدند. با انتقال امام به داوودیه بسیاری از روحانیون و علما به دیدار ایشان شتافتند. یکی از این افراد شهید فضلالله محلاتی بود که خاطرات اولین دیدار او با امام خمینی بعد از وقایع 15 خرداد بسیار خواندنی است.
شهید آیتالله فضلالله محلاتی در بخشی از کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است درباره واکنش امام به کشتار 15 خرداد میگوید: بعد از اینکه امام را به داوودیه آوردند، من پس از یک ساعت خدمت ایشان رسیده و سه روزی که ایشان در داوودیه بودند من در آنجا خدمت ایشان بودم.
در آنجا ساواکیها دست اندرکار بودند و پذیرایی میکردند. به امام گفته بودند که خانه متعلق به نجاتی ۔ برادر آقای قمی - است، در حالی که این خانه در اختیار ساواك بود. از آن به بعد، آمد و رفت مردم برای دیدن ایشان شروع شد. ساواکیها کنترل میکردند و مردم را به صف میکردند.
باید گفت بدترین شبی که شاید بر امام گذشت، آن شبی بود که ایشان از زندان آزاد شده بودند؛ برای اینکه تمام جنایاتی را که در این مدت اتفاق افتاده بود به اطلاع امام نرسانده بودند، نگفته بودند 15هزار نفر در پانزده خرداد شهید شدهاند. چقدر مردم را کشته و مجروح کردهاند هیچ نگفته بودند. یک نفر انسان با این عاطفه یک مرتبه این گزارش را دریافت کند چه حالی پیدا میکند؟ همه حوادث پانزده خرداد و زندانیها، کشتارها را برای ایشان گزارش دادند، خیلی ناراحت شدند.
پس از چندی، سرگردی به نام عصار که آن وقت سروان و رئیس همین ساواکیها بود، آمد آنجا مستقر شد. صبح امام تشریف بردند وضو بگیرند من همراه ایشان بودم. در راهرو به عصار برخورد کردند. شب همه این گزارشها را شنیده بودند، حالا مواجه با یکی از چهرههای اینها شدند. امام با عصبانیت فرمودند : این ساواك چه میخواهد، پدر اینها را در میآورم. بلند میشوم میروم مسجد و مردم را به انقلاب و قیام دعوت میکنم، بروید گم شوید، شاه و ساواک از جان مردم چه میخواهند؟ عصار رنگش پرید و عقب عقب بیرون رفت. امام هم خیلی عصبانی بودند؛ من امام را بغل کردم و گفتم حاج آقا بفرمایید برویم، خلاصه امام را به اتاق خودشان بردیم.
عصار رفت و فوری به نصیری گزارش داد که یک چنین برخورد و یک چنین جریانی اتفاق افتاده است. ناگهان تیمسار وثیق که آن وقت رئیس پلیس بود، با نیروی زیادی آمدند و همه جا را محاصره کردند، آن وقت کلانتری سوار بود با اسب سوار آمدند و خانه را محاصره کردند و دیگر هیچ کسی را اجازه ندادند که به ملاقات ایشان بیاید؛ ملاقات ایشان را ممنوع کردند و حتی علما آمدند، شریعتمداری هم آمد که بنا بود به او هم اجازه ملاقات ندهند، اما بعدا به او وعده دیگری اجازه دادند. پس از آن، ملاقات ممنوع شد. بعد آمدند به امام گفتند که شما آزاد نیستید، بلکه از یک زندان به زندان دیگر منتقل شدهاند و شما را آزاد نکردهایم و بناست شما در این خانه زندانی باشید.
رژیم پهلوی میخواست امام را به یک ده در اطراف تهران ببرد. شاه پیغامی هم برای امام داده بود که انصاری رئیس ساواک شمیران به آنجا آمد و پیغام را آورد، پیغام شاه این بود که اگر دست برندارید، فکر نکنید که من به این سادگی از این مملکت میروم، نه من اول همه را میکشم، بعد هم خودم میگذارم و میروم. یک چنین تهدیدی هم کرده بوده که امام فرمودند: این مردک آمده و یک چنین پیغامی آورده است.
خلاصه، دو روز ایشان در آنجا بود، ملاقاتش هم ممنوع بود. صحبت بر سر این بود که ایشان به کجا منتقل بشوند تا بالاخره آقای روغنی با ساواك مذاکره کرد و به ساواك گفت که من حاضرم از ایشان و مراقبينش پذیرایی کنم، شما آنجا مراقب بگذارید. عاقبت، روی هر جهت که بود امام هم راضی شدند و ایشان به منزل روغنی منتقل شدند.
آنچه خیلی امام را رنج میداد، احساسات مردمی بود. مردم میآمدند در خیابانها و کوچههای اطراف و سر و صدای شعار و صلواتشان بلند بود، ولی مأموران نمیگذاشتند مردم با امام ملاقات کنند. یک روز یادم است که عصر بود، ایشان در بالکن نشسته بود. وقتی ایشان میایستاد، 500 متر آن طرفتر در کوچهها مردم پیدا بودند. آقای لواسانی و مرحوم حاج آقا مصطفی با من سه نفری کنار امام نشسته بودیم، امام خیلی ناراحت بودند. مردم مرتب صلوات ختم میکردند.
به امام عرض کردم که شما بایستید تا این مردم لااقل چهره شما را ببینند. امام بلند شد و ایستاد. مردم امام را که دیدند با شعارهایشان غوغا کردند. ناگهان امام نشستند و شروع کردند بشدت گریه کردن، آقای لواسانی گفتند: چرا گریه می کنید؟ چرا این قدر ناراحتید؟ باید تحمل کنید. امام فرمود: من ناراحتم که بچههای من سالمند، خود من هم سالم هستم ولی جوانهای مردم، شهید شدند؛ این برای من تحملش خیلی مشکل است. من که گریه امام را دیدم، گریه ام گرفت و نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند شدم رفتم اتاق دیگر و تا مدتی هق هق گریه میکردم. یادم هست مرحوم حاج آقا مصطفی و آقای خلخالی آمدند و بعد از مدتی که گذشت من حالم بهتر شد. این منظره برای من خیلی عجیب بود.