پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ جنایت رژیم پهلوی در 28 مرداد 1357 در آبادان، به قدری عظیم بود که به تعبیر امام خمینی نمیشد تصور کرد «هیچ مسلمانی، بلكه انسانی دست به چنین فاجعه وحشیانهایبزند، جز آنان كه به نظایر آن عادت نمودهاند...»
در خاطرات شاهدان عینی فاجعه سینما رکس، ابعاد این جنایت رژیم پهلوی به خوبی منعکس شده است.
در کتاب "خروج ممنوع" که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده، به نقل از یکی از شاهدان عینی فاجعه سینما رکس آبادان آمده است: من و دوستانم براي سانس آخر، روز 28 مرداد مقابل سينما رکس آبادان با هم قرار گذاشتيم. در شب اکران فیلم پدرم مریض شد و به بیمارستان رفتیم و در برگشتن مدتی از زمان فیلم گذشته بود.
با اینکه میدانستم که فيلم خيلي وقت است شروع شده و رفتن من نيز بيفايده است، اما رفتم. چرا؟ نميدانم! انگار نيروي غريبي مرا به سمت سينما برد. هر لحظه که به سينما نزديک ميشدم، دلشورهام بيشتر ميشد. دليل اين آشفتگي را نميدانستم.
نزديکيهاي خياباني که سينما در آن قرار داشت، مردم ميدويدند، اما کجا؟ نميدانم! مه سياهي خيابان را فرا گرفته بود؛ فرياد «آتش آتش!» مرا وا داشت تا با دقت بيشتري به اطرافم نگاه کنم، يعني کجا آتش گرفته که مردم اينگونه ازخود بيخود شدهاند؟
فکر هرجايي را ميکردم، غير از سينما رکس. ناخودآگاه، من نيز همراه ديگر مردم دويدم، غيرقابل باور بود؛ سينما رکس، در آتش ميسوخت و هيچ کس اقدام مثبتي در جهت اطفاي حريق انجام نميداد. مردم ناباورانه سوختن سينما را تماشا ميکردند.
واي خداي من! دوستانم در داخل سينما هستند! چرا مأمورين کاري انجام نميدهند؟ نيروهاي آتش نشاني کجايند؟ مردم در اطراف سينما اجتماع کرده بودند و معترض اقدامات نيروهاي شهرباني و پليس بودند. نميدانم چرا درب سينما را باز نميكردند تا تماشاچيان از چنگال آتش رها بشوند. تعدادي مأمور در مقابل درب سينما ايستاده بودند و اجازه ورود و خروج به کسي نميدادند.
رئيس شهرباني، رزمي، مدام فرياد ميزد: «تعدادي خرابکار در داخل سينما هستند، نبايد اجازه فرار به آنها بدهيم.» و به اين بهانه، مردم را از کمک رساني منع ميکرد.
قطعي برق خيابان و سينما نيز مزيد بر علت شده بود و سرانجام نيروهاي آتش نشاني با يک وقفه طولاني مدت در محل حادثه حضور به هم رساندند. اما چه آمدني! نوشدارو پس از مرگ سهراب! آمدنشان هيچ تفاوتي با نيامدنشان نميکرد!
هر لحظه بر تعداد مردم افزوده ميشد. برخي از مردم نام بستگانشان که در سالن نمايش حضور داشتند را فرياد ميزدند. متأسفانه هيچ اقدام خاص و مثبتي از سوي نيروهاي آتش نشاني و مأمورين رژیم پهلوی در جهت اطفاي حريق، امداد و کمک رساني انجام نميشد و سرانجام نيروهاي آتش نشاني پالايشگاه نفت آبادان هم پس از اينکه همه سوختند، از راه رسيدند.
فضاي اطراف سينما از بوي گوشت کباب شده انسان پرشده بود؛ خودشان كه كاري نميكردند، و تازه اجازه هر عکسالعملي را نيز از مردم سلب کرده بودند؛ آنچه که از ديدهها و شنيدهها برميآمد، مأموران پس از اينکه مطمئن شدند که همه تماشاچيان به خاکستر تبديل شدند، درها را باز کردند. آتش نشاني پس از تأخير زماني بسيار براي خاموشکردن آتش و انتقال اجساد جزغاله شده قربانيان به خارج از سالن سينما اقدام کرد. سرعت آتش سوزي به حدي بالا بود که در مدت كوتاهي تمام فضاي سالن را فراگرفت و تماشاچيان چارهاي جز تسليم نداشتند.
تمام تلاش آنان براي گريز از اين گرداب مرگ بيهوده بود، جز تعدادي که بهصورت معجزه آسايي از مهلکه جان سالم بهدربردند مابقي با چشماني باز، مرگ را در آغوش کشيدند.
مردم به طرف سالن انباشته از دود سينما، هجوم بردند. همه در تکاپوي شناسايي بستگان يا دوستان خويش بودند. ولي درجه سوختگي به حدي شديد بود که امکان شناسايي غيرممکن بود.
من هم درجستجوي يافتن دوستانم سينما را بالا و پايين کردم. چند بار؟ نميدانم! پاهايم به شدت گزگز ميكرد، اما چه فايده؟! هيچ اثري از آنها نبود. از سينما آرام آرام خارج شدم. در حالي كه پاهايم را به روي زمين ميكشيدم، ميرفتم. لحظه به لحظه بر تعداد جمعيت حاضر در اطراف سينما افزوده ميشد و مأمورين شهرباني، مردم را به سمت بيمارستانها هدايت ميکردند.
مثل انسانهاي شکست خورده به سمت منزل به راه افتادم، به محض اينکه در را باز کردم، مادر به سمتم دويد. بغض گلويم را ميفشرد و هق هق گريه امانم نداد و مثل بچهها، خود را در آغوش مادرم رها کردم و هاي هاي گريه کردم.
مادرم گفت: چرا گريه ميکني؟ مگر چه اتفاقي افتاده است؟
درحالي كه اشک از چشمانم سرازير بود، گفتم: سوختند! همه سوختند؛ دوستام سوختند!...