پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حسینعلی طاهرزاده (مشهور به فیروز) یکی از مبارزان دوران انقلاب علیه رژیم پهلوی است که از زندان مشهد در سال 1352 با سید اسدالله لاجوردی آشنا میشود و از همان ایام خاطرات گوناگونی با شهید لاجوردی تا پس از پیروزی انقلاب اسلامی دارد.
آنچه در ادامه برای نخستینبار منتشر میشود، گوشهای از خاطرات حسینعلی طاهرزاده درباره شخصیت شهید لاجوردی از دوران مبارزه تا دوران دادستانی است که در گنیجنه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شده است.
*** صداقت عقیدتی و مبارزاتی شهید لاجوردی ***
حسینعلی طاهرزاده(فیروز) در بخشی از خاطرات خود شخصیت لاجوردی را اینگونه روایت میکند: در میان اعضای جمعیت مؤتلفه اسلامی من بطور معمول افراد غیر صادق ندیدم. روی اعتقاداتی كه داشتند صداقت هم داشتند. ولی دو نفر در میان اینها از لحاظ شخصیتی بسیار جالب توجه بودند. یكی مرحوم حاج مهدی عراقی و یكیاش آقای سید اسدالله لاجوردی است. در میان اعضای مؤتلفه یا شاید در میان آن مبارزین مذهبی ایشان صداقت بسیار بالایی داشتند هر چند كه ما را اصلاً قبول نداشتند مخالف ما بودند و این مخالفت را در مواقعی برای من اظهار میكردند. حتی همان موقع هم میگفتند كه این رفقای شما این روشی را كه در زندان انتخاب كردند در ارتباط با گروههای ملحد مورد قبول ما نیست و ما مخالفیم. وقتی هم كه مخالفت میكنیم با عكسالعمل شدید دوستان شما مواجه میشویم، در حالی كه از لحاظ عقیدتی ظاهراً ما و شما یكی هستیم، مسلمان هستیم این برای ما بیشتر خردكننده است تا این تحقیرهایی كه از طرف ماركسیستها بر ما وارد میشود و قبول این مطلب سنگین است چون شما را از خودمان میدانیم.
***مقاومت مرد پولادین زیر شکنجههای ساواک***
طاهرزاده در ادامه به مقاومت لاجوردی زیر شکنجههای ساواک اشاره کرده و میگوید: ... از صداقت و مقاومتش در شكنجه خیلی خوشم میآمد. من هر كسی كه در زندان زیر شكنجه مقاومت كرده و چیزی بروز نداده، ادعایی هم نكرده بسیار احترام میگذارم. هر كس باشد چون اصل هم همین بود كه آدم در مبارزه یك حرف میزند، یك كاری میكند، روی حرفش هم بایستد من خیلی خوشم آمد بخصوص كه ضرباتی هم به ایشان وارد كرده بودند...
*** شجاعت لاجوردی در برخورد با رئیس زندان پهلوی***
فیرزو طاهرزاده در قسمت دیگری از خاطرات خود درباره شجاعت لاجوردی میگوید: در زمستان 1352 ما برای یكی از دوستانمان كه در بیرون در درگیری شهید شده بود، داخل زندان مراسمیگرفته بودیم... سلولها آنجا انفرادی بود هر چند كه درشان باز بود ولی به هر صورت كوچك بود كه خوب یك تعدادی بیرون میایستادند یك تعدادی در داخل سلول بودند و روی تخت مراسم اجرا میكردیم. رئیس زندان مشهد یك سرهنگ 2 بود.
شروع برنامه با قرائت آیاتی از كلامالله مجید بود که این را لاجوردی برعهده داشت. این سرهنگ آمد. همه را كنار كشیدند او به داخل سلول آمد. لاجوردی برنامه را قطع نكرد و به خواندن قرآن ادامه داد. سرهنگ 2 كه رئیس زندان بود قرآن را از دست لاجوردی گرفت پرت كرد. بدون هیچ درنگی لاجوردی یقه سرهنگ را چسبید محكم به دیوار كوبید من هم درست شانه به شانه لاجوردی ایستاده بودم. آن مأمورها كه خواستند بیایند من جلوی سلول بودم هیکل قوی هم داشتم مأمور را گرفتم نگذاشتم داخل بیاید. در همان حین اسدالله لاجوردی دو تا چك در گوش این سرهنگ رئیس زندان زد. من گفتم اسدالله ولش کن ... اسدالله این را ول كرد. پس گردن او را گرفت آورد از سلول به بیرون پرت كرد. بعد آن دوستان ما كه جمع شده بودند شروع كردند به شعار دادن و هو كردن و نیروهای زندان هم اصلاً عكسالعمل نشان ندادند.
***برخورد صمیمی شهید لاجوردی***
طاهرزاده در ادامه خاطراتش به تداوم ارتباط خود با لاجوردی اشاره می کند و میگوید: در زندان همه میدانستند كه بهمن بازرگانی، كاظم شفیعیها، حسن راهی، محمود احمدی، حیاتی، ابریشمچی ، بابا كاشانی و علیرضا تشید و اینها مارکسیست شدهاند. بنابراین آقای لاجوردی این را خوب میدانست و به بیرون هم اطلاع داد كه آن روحانیون كه به زندان آمدند از طریق آقای عسگراولادی و حیدری به اینها هم منتقل شد. جالب هم هست كه باز هم آقای لاجوردی و عسگراولادی همان موقع ما را از این مارکسیستها استثناء میكردند. در حالی که من در كمون بودم. اصلاً از آنها جدا نشده بودم. تازه طوری وانمود میكردم كه حتی مهدی ابریشمچی و حیاتی و اینها، اینطور فكر میكردند كه شاید من هم جذب ماركسیسم شدم در حالی كه اصلاً اینطوری نبود.
در سال 57 قبل از پیرزوی انقلاب كه از زندان آزاد شدم به تهران زیاد میآمدم. با آدرسی كه آقای عسگراولادی و آقای لاجوردی برای من داده بودند در تهران تماسهایی داشتم كارهایی انجام دادیم. آقای لاجوردی بسیار صمیمیتر با من برخورد كردند. اصلاً من را بوسید و گفت ناهار مهمانید. گفتم كه ناهار بازار است. گفت بیخیال! ناهار بازار ما نداریم. همان ناهار زندان را داریم. نان و پنیر و سبزی، -زمستان بود گفت - چای خوب هم داریم. ما آنجا ناهار را با نان و پنیرو سبزی مهمان آقای لاجوردی بودیم.
*** فضاسازی ظالمانه منافقین علیه شهید لاجوردی ***
حسینعلی طاهرزاده با یادآوری خاطرات دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی با اشاره به تلاشهای شهید لاجوردی برای هدایت عناصر فریبخورده منافقین در زندانها روایت جالبی را مطرح میکند: بعد انقلاب كه ایشان به دادستانی رفت از من دعوت كرد كه بیا با تو کار دارم. من به زندان اوین رفتم. گفتند شما كی هستید؟ چه كارهاید چه میخواهید؟ (چون قیافه ما هم آن موقع به مجاهدین خیلی بیشتر میخورد هیچ قابل انكار هم نبود.) گفتم كه به آقای لاجوردی بگویید كه فلانی را كه گفته بودید آمده است.
یك ساختمان چند طبقه بود فكر میكنم به طبقه سوم رفتیم كه دفتر آقای لاجوردی بود. آقای كچویی هم آمده بود. آقای لاجوردی گفت كه بیا این تخم و تركههایتان را به شما نشان بدهم. گفت بیا ببین آن چیزی كه میگفتم ببین چه از آب در آمده است؟ یك تعدادی چپه كردند كه خودت میدانی چه بلایی به سر مسلمانان آوردند اینهایی هم كه با همان خط و مشی ماندند ببین چه حرفهایی دارند میزنند؟ بیا برو ببین! اصلاً آزادی با هر كس میخواهی صحبت كن، هر جا میخواهی برو، فقط ببین! گفتم اسدالله من كه با سازمان نیستم. گفت نه شما با اینكه با سازمان نیستید ولی ما میدانیم روحت با سازمان است. ما میدانیم تو علاقه بسیار عمیق داری تو به سازمان اخلاص داری.
من رفتم با آقای كچویی قسمتهای بسیاری را گشتیم. آقای كچویی یك زیردستی هم دستش بود. آمدیم ناهار را آنجا خوردیم و نماز را خواندیم بعد با خود اسدالله بیرون آمدیم گشتیم. من با خیلی از دختران و جوانانی كه دستگیر شده بودند صحبت كردم. جالب این است كه یكی از دخترها گفت كه آقای لاجوردی من را شكنجه كرده است. گفتم چه كرده؟ گفت كه لاجوردی ادعا میكند مسلمان است ولی من را شلاق زده است. آقای لاجوردی هم كنار من ایستاده بود. من متوجه شدم كه این دختر آقای لاجوردی را نمیشناسد...
بعد گفتم شما اصلاً آقای لاجوردی را ندیدید. گفت: چرا دیدم! گفتم: نه دیگر! گفتم: دختر خانم من میروم میگویم همین الآن تو را آزاد كنند. گفتم آقای لاجوردی این را آزاد كنید برود تا بفهمد كه دروغ میگوید! باور کنید رنگ این دختر به قدری تغییر كرد كه رنگش زیتونی شد. آقای لاجوردی بدون مکث گفت من همین الآن كاغذش را میفرستم وسایلش را بردارید زنگ بزنید بابایش یا مادرش بیایند ببرند اگر هم نبودند آدرسش را بدهد ببرید او را به خانوادهاش تحویل بدهید. بعد آن دختر كه میخواست از در برود گفتم كه از شما یك خواهشی دارم تو هر چقدر میخواهی علیه این رژیم بجنگ ولی یك كار نكن. گفت: چی؟ گفتم: دروغ نگو! هر كس هم هر حرفی زد همینطوری قبول نكن ببین اگر واقعیت دارد بپذیر...بعد اسدالله گفت باور كن فقط خواسته بودم اینها را ببینی که در حق ما چقدر ظلم میكنند.