پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ در تاریخ 3 شهریور 1320، ایران توسط نیروهای شوروی از شمال و نیروهای بریتانیا از جنوب مورد حمله قرار گرفت. در چنین شرایطی، ارتش رضاخان فرار را بر قرار ترجیح داد؛ تنها واکنش آنها این بود: ارتش رضاخان اسلحههای خود را رها کرده و گریخت. به گفته حمید سبزواری: «وقتي كه متفقين وارد ايران شدند با اولين گلولهاي كه در مرز شليك شد لشكر 9 خراسان از مشهد خارج شد و فرار كرد. هنوز لشكر سرخ به آنجا نيامده اينها فرار كردند، تيمسارها و درجهدارها و اينها اسلحهها را انداختند و با لباس مبدل زدند به جاده. لشگر 9 خراسان عقبنشيني كرد و رفت تربتحيدريه، سربازان اسلحه را در تربت حيدريه ريختند و فرار كردند.»
با ورود متفقین به ایران، سختترین مضیقهها به مردم تحمیل شد که در لابلای خاطرات به خوبی بدان اشاره شده است.
مصطفی حائریزاده در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است میگوید: در هنگام برکناری و تبعید رضاشاه، من حدود شش سال داشتم. یادم هست بعد از شهریور 1320 و ورود متفقین به ایران، موجی از قحطی کشور را گرفته بود. به طوری که هیچگاه پس از آن و حتی در دوران هشت ساله جنگ و تحریم اقتصادی چنین قحطی سابقه نداشت. به مردم به عنوان جیره غذایی عدسپلو، سیبزمینی پخته یا خرماهای بسیار نامرغوب میدادند. صف نان همیشه شلوغ بود. آن هم نانهای سیاهی که داخلش همه نوع آشغالی پیدا میشد.
یک روز صبح که میخواستم به مدرسه بروم، پدرم به صف نانوایی رفته بود. مادرم گفت: «حاج آقا رفتهاند نان تهیه کنند. حالا برو؛ انشاءالله ظهر که میآیی، نان هست». ظهر که برگشتم پدرم هنوز نیامده بود. تا حدود ساعت دو بعدازظهر، منتظر شدیم و پدر نیامد که نان بیاورد. ما هم بچه بودیم و از گرسنگی گریه میکردیم. مادرم یکی دوتا سیبزمینی پخته به من و برادر کوچکترم دادند. کمی بعد پدر از راه رسید. درحالی که سه چهار قرص نان سیاه در دست داشت و آن را هم بعد از ساعتها انتظار و به صرف اینکه روحانی و مورد احترام مردم بود، به دست آورده بود. مادرم تکهای از نان را در دست ما داد و از خانه بیرون آمدیم. اما سر کوچه پسر ده دوازده ساله که کمی بزرگتر از من بود، نان را از دستم گرفت و فرار کرد. یعنی مردم تا این حد تحت فشار و گرسنه بودند. حتی پارچه و لباس مردم کوپنی بود.
در بخشی از خاطرات حجتالاسلام فلسفی هم حوادث مرتبط با ورود متفقین اینگونه روایت شده است: وقتی قوای اشغالگر بیگانه وارد ایران شدند، روزگار مردم را سیاه کردند. مردم همه اسیر بیگانه و بدبخت بودند. بعد از اشغال ایران توسط متفقین، مردم در سختترین مضیقهها قرار گرفتند و کسی هم جرأت نداشت از ترس متفقین و هم از ترس دستگاه دولتی شاه، چیزی بگوید، به خصوص موقعی که رضاخان را خلع کردند و محمدرضا پسرش را بر جای او نشاندند، زیرا وی برای آنکه بتواند در جای پدر باقی بماند و سلطنت کند، دربست در اختیار متفقین و تسلیم جزئیترین اوامر آنها بود.
آیتالله ابوالقاسم خزعلی از فقر و گرسنگی مردم مشهد در هنگام هجوم متفقین صحبت میکند و مرحوم حمید سبزواری هم درباره قحطی نان در سبزوار اینگونه میگوید: همراه با ورود متفقين به ايران، كه يك زلزله بود، يك حادثه بسيار بسيار ناگوار بود... نان گير نميآمد. به سختي مردم ميتوانستند يك لقمه ناني تهيه كنند، ناني كه همه چيز داشت جز گندم، معلوم نبود كه چيست به دست مردم ميدهند...
آیتالله ابراهیم امینی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ شده است، اوضاع آن روزها را اینگونه نقل میکند: هنگامی که متفقین احساس خطر کردند تصمیم گرفتند به صورت مسالمتآمیز ایران را اشغال کنند. پیام آنها به رضاخان رسید و او سلطنت خود را در خطر دید... در شهریور1320 نیروهای متفقین ایران را اشغال کردند. رضاخان که سلطنت خود را خاتمه یافته دید و بر جان خویش بیمناک بود، پسرش محمدرضا را به جای خویش نصب و از ایران فرار کرد.