پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی – علیرضا رضایی؛ حجتالاسلام سید جواد بهشتی از جمله روحانیون فعال در دوران پیروزی انقلاب بوده است که پس از انقلاب، به فعالیتهای قرآنی در عرصه تبلیغ روی آورد. او خاطرات شیرین و ناگفته های جالبی دارد. پیش از این بخش اول گفتگو با این استاد اخلاق توسط پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده بود. (اینجا بخوانید) آنچه در ادامه می خوانید، بخش دوم گفتگوی ما با حجت الاسلام والمسلمین سید جواد بهشتی است.
بسم الله الرحمن الرحیم. حاجآقا لطفا با آغاز فعالیت های خودتان در سپاه یزد فرمایشاتتان را شروع کنید؟
حجتالاسلام بهشتی: در قم دو تا اتاق اجاره کردم. پس از ازدواج حقوقم به 900 تومان رسیده بود. 600 تومان از حقوقم را بابت اجاره خانه پرداخت میکردم. حدود یکسالی در آن خانه مستقر بودیم که خبردار شدیم واقعه طبس رخ داده است.
*** تشییع پیکر بینظیر شهید منتظرالقائم در یزد ***
بچههای یزد تماس گرفتند و گفتند که محمد منتظرالقائم شهید شده است. محمد بعد از انقلاب فرمانده سپاه یزد شده بود. محمد با رانندهای بنام عباس سامعی جهت بازدید حادثه در صحنه حاضر میشود. شهید منتظرالقائم وارد هلیکوپتری میشود و اسنادی را از هلیکوپتر خارج میکند اما هلیکوپتر خودی محمد را به شهادت میرساند. بعضیها نقل میکنند که این اتفاق تلخ به دستور بنیصدر رخ داده است. ما در تشییع پیکر شهید منتظرالقائم حاضر شدیم. جمعیت عظیمی در این تشییع حضور داشتند؛ بعضیها این جمعیت را حدود 7 کیلومتر تخمین زدهاند. حرفهای زیادی از این تشییع عظیم دارم که مجال گفتن نیست. پدر شهید منتظرالقائم گفته بود که من راضی نیستم جایی از شهر را سیاهی بزنید تمام شهر پر از پرچمهای سفید بود و خانه شهید هم با پارچههای سفید آذینبندی شده بود. این تشییع با سایر تشییعها متفاوت بود.
*** عضویت در شورای فرماندهی سپاه یزد ***
در تشییع محمد منتظرالقائم حضور داشتم که ناگهان یک نفر آمد و گفت: آقای بهشتی شمایید؟ گفتم بله! گفت: شما دیگر نباید به قم برگردید. گفتم: چرا؟ گفت: سپاه یزد به شما احتیاج دارد و باید در یزد بمانید. من اصلا نظامیگری بلد نبودم. در نهایت اصرار آقایان را پذیرفتم و بدین ترتیب به عضویت شورای فرماندهی سپاه یزد در آمدم.
چه سمتی داشتید؟
حجتالاسلام بهشتی: در آن زمان سپاههای استانی فرمانده نداشت و به صورت شورای فرماندهی اداره میشد. حدود دو سالی این سمت را عهدهدار بودم. در آنجا به تنهایی گزینش میکردم، آموزش میدادم، اعزام میکردم و برای سرکشی به بچهها هم به منطقه میرفتم. شهدا را تحویل میگرفتم، در مراسمشان سخنرانی میکردم و خبر شهادت را هم خودم به خانوداههای شهدا میرساندم. هر کدام از این کارها خودش یک پروژه است که من این چند تا را با هم انجام میدادم. بعد از مدتی همراه با خانواده در یزد ساکن شدم.
*** ارزشهای دهه شصت ***
در رابطه با انتخاب با مسکن باید یک نکتهای را متذکر شوم این نکته را بارها گفتم، من بواسطه تفکر و موقعیت شغلی که داشتم و تفکر حاکم در دهه 60 همسرم و خانواده را خیلی زحمت دادم. اعتقاد من این بود که باید سطح زندگیمان اقل جامعه باشد. وقتی که عضویت در شورای سپاه یزد را پذیرفتم ابتدا چند روزی در خانه شهید منتظرالقائم مستقر بودیم و چند روزی را صبحانه، ناهار و شام را منزل ایشان مهمان بودیم. روزها که من در سپاه بودم و خانمم با فرزند اولم در آنجا مستقر بودند. بعد بنا شد از طرف سپاه برای ما یک منزلی را اجاره کنند، من مخالفت کردم و گفتم: از پول بیتالمال برای منزل ما هزینه نکنید. اگر شخصی هست که منزلش را فی سبیلالله در اختیار بگذارد ما در آنجا مسقر میشویم.
یک اتاقی پیدا کردیم بدون حیاط و تاریک که محل نگهداری دو تا گاو بود. با خجالت فراوان به ما گفتند که ایرادی ندارد ما گاوها را به جای دیگر منتقل کنیم و شما در اینجا مستقر شوید؟ من گفت چه ایرادی دارد؟ خیلی هم خوب است، کجا از اینجا بهتر. خلاصه ما با همسرمان که یک خانم جوان بود و یک بچه در آن اتاق زندگی کردیم. در همسایگی ما یک آجیلفروشی بود. گاهی اوقات موش هم از مغازه آجیلفروشی به خانه ما میآمد. بعضی وقتها پیش میآمد که در طول یک هفته یک بار به خانه میآمدم و خانم من با یک بچه کوچک تنها بود. در آن شرایط سخت آن موقع که حتی یک تلفن هم نداشتیم با روحیه انقلابی که همسرم داشت این مشقتها را تحمل میکرد.
*** ده دقیقهای که یک هفته شد! ***
خانم من نقل میکند که یکبار خانه آمدی گفتم که بچه شیر میخواهد و شما هم از خانه رفتی تا برای بچه شیر بخری. ده دقیقه صبر کردم یک ساعت منتظر بودم یک هفته شد که برنگشتی. ماجرا از این قرار بود که وقتی من رفتم برای بچه شیر بخرم ماشین سپاه جلوی پایم ترمز کرد و بچهها گفتند: حاج آقا جبهه شلوغ شد و بین بچههای ما اختلاف بوجود آمده، حل کردن اختلاف بین بچهها کار خود شماست. چند نفر اقدام کردهاند موفق نشدهاند. من گفتم باید برای بچهام شیر بخرم و به خانه هم اطلاع ندادهام. دوستان ما گفتند که ما خودمان شیر را تهیه میکنیم و به خانواده هم اطلاع میدهیم که متأسفانه آنها هم فراموش کرده بودند که شیر را بخرند و به خانه ما اطلاع بدهند که من مأموریت رفتم. شما تصور کنید ما چه بر سر احساسات یک زن جوان در شهر غریب آوردیم. نهایتا ما همانجا سوار ماشین شدیم و به سمت منطقه راه افتادیم.
*** حل اختلاف رزمندگان در سر پل ذهاب ***
هنگامی که خواستیم از یزد به سمت سرپلذهاب راه بیفتیم دیدیم که یک کامیون از سپاه یزد به سمت جبهه دارد حرکت میکند و قسمت جلوی کامیون هم خالی بود. من گفتم برای اینکه از بیتالمال کمتر هزینه کنیم با همین کامیون به سرپل ذهاب میروم. وارد سرپل ذهاب شدیم و دیدم که در آنجا چه موشکباران و بمبارانیست. میخواستیم برویم پادگان ابوذر؛ نرسیده به کامیون دشمن ما را از قلههایی که تصرف کرده بود دید و به سمت ما تیراندازی میکرد. من حدود شش باری به منطقه اعزام شدم یکی از جاهایی که در معرض خطر بودیم همین جا بود. هر چه زدند در فاصه چند متری کامیون اصابت میکرد و به کامیون برخورد نمیکرد. بالاخره به سلامت به مقصد رسیدیم. اولین باری که شهید صیاد را دیدم همان جا بود. بچههای یزد را هم پیدا کردیم و اختلاف مابینشان را حل کردیم و صلح و صفا برپا شد.
خاطرات زیادی از آن دو سال حضور در سپاه یزد و حمایتهای شهید صدوقی از سپاه یزد دارم. به شهید صدوقی عرض کردم که من یک طلبه هستم و کار من نظامیگری نیست من باید بروم به درس و بحثم برسم. شهید صدوقی فرمودند من به تو تکلیف میکنم تا زمانی که من زندهام تو باید در اینجا بمانی. در آن مدتی که در یزد بودم علاوه بر عضویت در شورای فرماندهی سپاه در تلویزیون سخنرانی میکردم در جهاد درس میدادم. در معاونت آموزشی سپاه هم فعالیت میکردم.
*** افطاری ساده شهید صدوقی ***
از شهید صدوقی خاطرات دیگری دارید؟
حجتالاسلام بهشتی: خاطرات زیادی از ایشان دارم. یکی از این خاطراتی که همیشه در یادم هست. مراسم افطاری ساده ایشان بود. شهید صدوقی هر ساله مسئولین را در ماه مبارک رمضان افطار دعوت میکرد. تمام مسئولین یزد در خانه ایشان حاضر میشدند. سفره افطاری ایشان بسیار ساده بود. افطار نان و پنیر و سبزی و شامی بود. بارها هم خدمت ایشان میرسیدم و جهت امور سپاه از ایشان مشورت میگرفتم.
بعد از پایان همکاریتان با سپاه یزد در حوزه جبهه و جنگ فعالیت دیگری نداشتید؟
حجتالاسلام بهشتی: بعد از سپاه یزد به قم برگشتیم. در قم یک دوست طلبه کاشانی بنام حاج علی فلاح داشتیم. ایشان در دوران انقلاب خیلی فعال بود از جمله اینکه ایشان رفته بود کوکتلمولوتف درست کند که در دستش منفجر شده بود و سه تا از انگشتانش را از دست داده بود. بچه خیلی شجاعی بود. حاج علی فلاح تا آنجا که خاطرم هست تنها کسی هست که من هر چند باری که به جبهه رفته بودم از طریق او بوده است. آقای فلاح رفاقت نزدیکی با سردار حاج علی فضلی داشت. به خاطر این رفاقت از زمان عملیاتها با خبر بود. با اینکه زمان عملیات از جانب اطلاعات عملیات پنهان میشد.
لذا من فکر میکنم من هفت بار جبهه رفتم هر هفت بار در زمان شب عملیات بوده است. حاج علی فلاح میآمد درب خانه ما و میگفت آسید جواد آمادهای؟ میگفتم کجا؟ میگفت مریوان، اهواز.... مثلا میگفت برویم که سه روز دیگر عملیات است. ما اشخاصی را داشتیم که 9 ماه در جبهه حضور داشتند و یکبار هم عملیات صورت نمیگرفت. تمام مدت حضور من در جبهه شش ماه نمیشد. یک روز من نگاه کردم که در عملیات بیتالمقدس من به همراه تمام برادرهایم همزمان در جبهه هستیم.
جهت تبلیغ به جبهه میرفتید یا به عنوان رزمنده اعزام میشدید؟
حجتالاسلام بهشتی: برای تبلیغ در جبهه حاضر میشدیم. چند باری هم به ناچار کشیده شدیم به آرپیجی زدن. خاطرات جبههام خیلی مفصل و طولانی است. خیلی از اسناد حضورم در جبهه را الان در اختیار ندارم. اکثرا هنگام برگشتن از منطقه برگههای حضور در جبهه را در همان قطار یا اتوبوس پاره میکردیم و دور میریختیم. زیرا معتقد بودیم که پُز دادن با این برگهها با اخلاص همخوانی ندارد. یک روز برادرم سید جعفر آمد گفت به رزمندگانی که بالای شش ماه سابقه جبهه دارند 300 کیلو شکر و مرغ و ماهی میدهند، تو نگرفتی؟! من گفتم شش ماه سابقه ندارم. برادرم گفت تو چقدر ساده هستی، کسانی که زیر سه ماه هم سابقه حضور داشتند رفتند این بنها را گرفتهاند. مدارکت را به من بده. من هم گول خوردم مدارک را دادم، حدود 5 ماه نیم از حضور در جبهه را مدرک داشتم. برادر بنهای شکر و اقلام خوراکی را برای من آورد. وقتی این بنها را گرفتم در فکر فرو رفتم که وقتی قیامت بشود و بگویند تو شش ماه سابقه داشتی چه جوابی بدهم؟ حدود پانزده روز طول کشید تا من در این درگیری با نفسم موفق شدم و بنها را پاره کردم.
اولین عملیاتی که در آن حضور داشتید کدام عملیات بود؟
حجتالاسلام بهشتی: اولین باری که به جبهه رفتم عملیات طریقالقدس بود. فکر میکنم در زمان عملیات طریقالقدس بنیصدر هنوز رئیس جمهور بود. این عملیات در محدوده سوسنگرد شکل گرفت.
در زمان جنگ روال بر این بود که گروههایی از طلاب به اهواز و شهرهای دیگر پشت خط مقدم میآمدند و به لشگرها و گردانها اعلام میکردند که مثلا امروز دویست طلبه وارد اهواز شدند و از آنجا امور فرهنگی گردانها درخواست میدادند که به فلان تعداد طلبه و یا فلان شخص جهت تبلیغ نیاز داریم. بیشتر طلبهها شوق داشتند به گردانهای بسیج بروند.
*** روایتی از تبلیغ در یگانهای ارتش در ایام محرم ***
یک روز چند نفر از ارتش آمدند و گفتند ما مسلمان نیستیم که همه علاقه دارند به بسیج و سپاه بروند؟! همان جا من اعلام کردم که من حاضرم به گردانهای ارتش بروم. یک گردان تانک ارتش از استان قزوین در آنجا مستقر بود. من به این گردان رفتم. یک شب به آغاز ماه محرم مانده بود. این گردان فرماندهای بنام سروان غلامی داشت. سربازان تا ما را دیدند گفتند خب حاج آقا پیدا شد و شروع به ساختن یک حسینیه کردند. حسینیهای ساختند که گنجایش تمام گردان را داشته باشد. سقف حسینیه را هم با چوبهای روسی محکم کردند تا در مواقع انفجار و حملات آسیبی به حسینیه وارد نشود.
از شب اول ماه محرم شروع به منبر رفتن کردم. دهه دوم ماه محرم هم قرار بود عملیات انجام شود. نماز خواندنها و عزاداری و سخنرانی جلوه قشنگی را بوجود آورده بود. یک روز من با فرمانده شهید غلامی دعوایم شد. فرمانده مدام پای منبر از ما ایراد میگرفت و میگفت چرا اسلام فلان چیز را گفته است؟ گاهی هم ایراداتش را با تکهپرانی و طنز مطرح میکرد و نظم جلسه را برهم میزد. من آن زمان یک طلبه کمسواد بودم - البته الان هم سواد آنچنانی ندارم - و رشته کلام از دستم در میرفت. تا جایی که میتوانستم به شبهاتش پاسخ میدادم. ولی کار به جایی رسید که دیگر برنامه داشت بهم میخورد. یک شب من در منبر مثالی زدم و سروان غلامی ناراحت شد و جلسه را ترک کرد. فردای آن روز من به دفتر فرماندهی در سنگر رفتم. وقتی وارد دفتر فرماندهی شدم سلام کردم ولی سروان غلامی و معاونش خیلی سرد جواب دادند و به من گفتند آشیخ این چه رفتاری بود که در منبر کردی؟ من هم گفتم رفتار شما در این چند شب چگونه بود؟
*** قول و قرار با فرمانده ارتشی ***
سروان غلامی با لحن تحقیرآمیزی با من صحبت میکرد. به من گفت شما خیلی مسخره هستید! گفتم چرا؟ جواب داد: میدانی یک گردان تانک باید 140 تانک داشته باشد. به من یک دهم این تعداد را دادهاند و گفتند که برو به جنگ 140 تانک. کدام آدم عاقلی این را قبول میکند؟ من هم گفتم در قرآن یک قصهای هست بنام طالوت و جالوت. حزباللهیها تعدادشان در مقابل دشمنان کم بود ولیکن بر دشمن پیروز شدند. غلامی گفت آشیخ اینها همهاش قصه است. گفتم در جنگ بدر اسب کارکرد تانک امروز را داشته است. مسلمین در نبرد با مشرکین دو تا اسب داشتند ولی در مقابل مشرکین صد اسب داشتند. آن دو اسب بر صد اسب پیروز شد. مجددا غلامی گفت: آشیخ اینها داستان است، به یک شرط قبول میکنم، که در این عملیات ما پیروز شویم، آن وقت من حرفهای تو را قبول میکنم. من هم به یکباره دستم را سمت غلامی دراز کردم و گفتم: قول بدهیم؟ او هم دست داد و قبول کرد. الان که فکر میکنم کار خطرناکی را انجام دادم چون جنگ اصلا قابل پیشبینی نیست. موعد قرارمان هم بعد از عملیات شد.
اینها دو نفر بودند. یکی همین شهید سروان غلامی بود و دیگری هم معاون ایشان بود. وقتی قرار گذاشتیم من به این دو نفر گفتم شما نماز میخوانید؟ که جواب دادند: خیر! گفتم لااقل این چند روز مانده به عملیات را شروع به نماز خواندن کنید. آنها شروع به نماز خواندن کردند. در آن عملیات غلامی شهید شد و معاونش هم مجروح شد. در آن عملیات گردان تانک موفق شد اما بنا به دلایلی تصمیم گرفتند که عقبنشینی کنند. وقتی گردان عقبنشینی کرد خبری از معاون گردان نبود. حدود 48 ساعتی هم گذشته بود که نام معاون گردان را هم به اسم شهدا اضافه کرده بودند و بچهها برای او هم عزاداری میکردند. نهایتا به خانواده او اطلاع دادند که فرزندتان شهید شده است.
*** اعتراف معاون گردان ***
پنج روز بعد در روز جمعه یک مرتبه دیدیم یک نفر از آن طرف خاکریز خودش را به سمت ما رساند. همان شخص معاون گردان بود. سریعا هلیکوپتر و آمبولانس اعزام شد و وی را با هواپیما به تهران منتقل و در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری کردند. برای ملاقات به بیمارستان رفتم. وقتی درب اتاق را باز کردم دیدم تمام بدنش پر از جراحت است و پنج روزی هم مداوا نشده و زخمها کهنه شده بودند. معاون گردان وقتی من را دید به سختی نشست و به من گفت: حاج آقا دیگر قبول دارم که دو تا اسب بر صد تا اسب پیروز میشود. منی که این را با چشم خودم دیدم باور میکنم ولی در دانشگاه به دانشجویان نظامی نمیشود این را گفت در علوم نظامی این غیر قابل باور است.
*** اولین شاگرد قرآنی حاج آقا قرائتی ***
شما رفاقت طولانی با حاج آقای قرائتی دارید. چگونه با ایشان آشنا شدید؟
حجتالاسلام بهشتی: ابتدا من ماجرایی را درباره چگونگی ورود حاج آقای قرائتی به تعلیم قرآن برای کودکان نقل کنم. آقای قرائتی یک روز ظهر که حوزه علمیه تعطیل شده بود در خیابان حضور داشتند؛ اهل حوزه میدانند وقتی حوزه تعطیل میشود، لشگری از طلبهها از حوزه بیرون میآیند. همزمان با تعطیل شدن حوزه مدرسهای هم در همان نزدیکی تعطیل میشود. وقتی آقای قرائتی بچههای مدرسهای را میبیند به فکر فرو میرود که چرا ما پزشک اطفال داریم ولیکن طلبهای برای مسائل دینی اطفال نداریم؟ همانجا روی زمین مینشیند و گریه میکند.
بعد از آن روز آقای قرائتی به شهر کاشان برمیگردد و در محله پدریشان حوالی نخل و مسجد آقا بزرگ چند تا از بچهها را جمع میکند و به آنها قرآن میآموزد. یکی از این بچهها من بودم. یعنی اولین کلاسی را که آقای قرائتی زیر این آسمان تشکیل داده است من در آن حضور داشتم و جزء اولین محصولات کلاس قرآن ایشان میباشم. 250 جلسه جمعهها ایشان از قم به کاشان میآمدند و جلسه آموزش علوم قرآنی برپا میکردند. ما ارتباطمان را از آن ایام با آقای قرائتی تا به امروز به صورت مستمر حفظ کردیم. بعد از انقلاب هم در کارهای تحقیقی با ایشان همکاری داشتیم. وقتی هم که حاج آقای قرائتی به تهران آمدند ما را هم چندی به تهران آوردند و در کنار ایشان در برنامههایی مثل درسهایی از قرآن مشغول به فعالیت شدم.
*** ماجرای حضور در گروه درسهایی از قرآن ***
چگونه وارد گروه برنامه درسهایی از قرآن شدید؟
حجتالاسلام بهشتی: حدود دو سالی بود که آقای قرائتی در قم برنامه درسهایی از قرآن را روی آنتن میبردند. در همان ایام حاج آقا به من گفتند: من دیگر حرفهایم تمام شده است و از این به بعد دیگر تکراری میشود. از طرفی پولی هم ندارم که بخواهم کسی را استخدام کنم و یا اینکه بگویم بیاید با من همکاری کند. تو حاضر هستی کمک من کنی؟ تو در پشت صحنه پژوهش کنی و حرف تولید کنی؟ من هم در جلوی آنتن با زحمت تو پُز بدهم. من هم قبول کردم.
یکی از مقاطع سخت زندگیام همین ایام بود. همسرم بارها به من میگوید بیان کردن اینها افتخار نیست. خانوادهام در آن ایام خیلی اذیت شدند. هنگامی هم که در تهران مستقر شدیم برای تولید محتوا به صورت شبانهروزی و بعضی روزها حدود 17 ساعت پژوهش انجام میدادیم. آقای قرائتی میگفت: شهدا خون دادند و ما هم باید زحمت بکشیم تا معارف اهل بیت را به زبان امروز به جهانیان معرفی کنیم.
با توجه به اینکه شما با جوانان در ارتباط هستید یک سؤال در همین رابطه میپرسم و از شما تقاضا دارم خیلی صریح و بدون ملاحظه جواب دهید، نسل جوان امروز ما مؤمنتر هستند یا نسل جوان قبل از انقلاب؟
حجتالاسلام بهشتی: اگر در کل نگاه کنیم من هم مثل مقام معظم رهبری معتقدم که در این زمینه رو به بهبودی هستیم؛ گرچه نکات تاریک و بد زیاد داریم. حاج آقای قرائتی همیشه میگویند اگر عکس بگیرید یک جور برداشت میکنید و اگر فیلم بگیرید جور دیگری برداشت میکنید. با توجه مشاهداتم در داخل و خارج در کل رو بهبودی هستیم. با آقای قرائتی سفر تبلیغی یک ماههای به اروپا داشتیم. من اصلا تصور نمیکردم که در اروپا از یک مبلغ شیعی مردم استقبال گستردهای داشته باشند. استقبال و علاقه مردم غیر قابل وصف بود.
از شما تشکر می کنم که این گفتگو را با سایت مرکز اسناد انجام دادید.
حجتالاسلام بهشتی: من از شما ممنونم. در پناه خدا باشید.