پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حمید
سبزواری شاعر انقلابی و پرآوازه کشور در 22 خرداد 1395 درگذشت. وی در کتاب خاطرات
خود با عنوان «حال اهل درد» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده به روایت
زندگی سیاسی اجتماعی خود پرداخته است.
سبزواری در بخشی از این کتاب با اشاره به سوابق آشنایی خود
با آیتالله خامنهای درباره روابط خود با ایشان پس از پیروزی انقلاب میگوید: وقتی
كه انقلاب پیروز شد از بنده دعوت نمودند كه در كمیته ادبی فرهنگی انقلاب شركت كنم.
این كمیته زیر نظر آیتالله خامنهای تشكیل میشد. من، آقای گرمارودی و خانم سپیده
كاشانی از شعرایی بودیم كه در آنجا شركت میكردیم. چند نفر دیگر هم بودند، البته
از شعرای فعال بودند. دوستان ما همه از شعر و شاعری بهرهمندتر بودند تا من؛ در آن
موقع سرود «خمینی ای امام» را خیلی جلوتر از تشریففرمایی حضرت امام سرودم و چون پیشبینی
میكردم كه ایشان بعد از تشریففرمایی به بهشت زهرا خواهند رفت، سرود «برخیزید ای
شهیدان راه خدا» را سرودم و بعد از اینكه انقلاب پیروز شد معلوم شد كه شاعر اینها
چه كسی بوده است.
*** از خط مقدم تا جمع شعرا ***
از ما در كمیته دعوت كردند و كمیته در منزل خودمان با حضور
شاعرانی همانند آقای ستوده، آقای مشفق و مرحوم اوستا تشكیل میشد. بعدها آقای معلم
را شناختیم. افرادی دیگر نیز به آن جا میآمدند كه اسامی آنها را الآن به خاطر
ندارم. حاج آقا خامنهای هم به تبع علاقهای كه به شعر و شاعری داشتند در آن مجالس
حاضر میشدند. گاهی نیز كه ایشان در جبهه مسؤولیت داشتند با همان تفنگ خودشان كه
در زیر عبا بود به همان مجالس میآمدند و من عكسهایی با ایشان در موقع صرف شام در
مجالس دارم. مرحوم محمدتقی جعفری نیز به آنجا میآمدند، ولی من الان حافظهام یاری
نمیكند اسم همه آنها را بگویم. چند تا از مداحها نیز بودند كه توسط آقای شمسایی
ما با آنها آشنا شده بودیم، آنها نیز در مجالس بودند و مجالس را گرم میكردند. حاج
آقا خامنهای هم در آن جلسات میآمدند تا زمانی كه ماجرای سوءقصد برای ایشان پیش
آمد.
*** تواضع آیتالله خامنهای در مقام ریاستجمهوری ***
پس از اینكه حضرت آیتالله خامنهای حادثه برایشان پیش آمد
و دستشان بر گردنشان بود، یك شب تعدادی از شعرا رفتیم منزل ایشان. مجلس را در
حضور ایشان تشكیل دادیم. خدا رحمت كند اوستا را، او بود و من؛ قدسی مشهدی، آقای ]علی[ معلم، آقای ]محمود[ شاهرخی]متخلص به جذبه[ ، آقای ستوده و
فكر میكنم یكی دیگر هم بود، عكسش را دارم. آن شب كه مارفتیم آنجا نشستیم، حاج آقا
با گرمی بیشتر از همیشه با ما رو به رو شد. قبلاً در مجلس كه مینشستیم ایشان به
عنوان یك روحانی مبارز مطرح بود، حالا هم یك روحانی مبارز مجاهد كه رئیسجمهور هم
شده بود؛ یك پیراهن و یك ژاكت نیمداری تنشان بود كه خراسانی بود، نیم كهنه، چه
بگویم، كار كرده، هوای بیرون سرد بود و اتاق گرم.
نشستیم آن شب شعر خواندیم و شعر شنیدیم. حاج آقا هم خیلی دلبرانهتر از مجالس دیگر با ما برخورد كرد. آخر شب آمدیم حاج آقا حركت كرد ما را بدرقه كند. گفتیم حاج آقا برگردید شما سرما میخورید و به زور برگرداندیم كه میخواستند حتی تا حیاط بیایند. این بزرگواریها و كرامتها پیش هر كسی نیست؛ انسان بایستی قدر بشناسد. افراد گاهی به جایی كه میرسند
همه چیز را فراموش میكنند و آنهایی كه اگر به جایی میرسند
آن كرامتهای انسانی و نفسانی خودشان را از دست نمیدهند، انسانهای بزرگند. من با
پژو 504 كه داشتم آمده بودم. به قدسی گفتم تو كجا میروی بیا برویم خانه ما، كه
گفت نه، من میخواهم بروم خیابان شاهپور و خانه فلانی. گفتم بیا بنشین تو را آنجا
ببرم، نشست. گفتم: تو امشب خانه ما میآیی؟ گفت: آخر.. گفتم: بابا جان این وقت شب،
همه خواب هستند، دیگر خیلی از شب گذشته است، برویم خانه ما. آمدیم در خانه نشستیم
و پسرم وحید (كه آن موقع كوچك بود) نیز نشسته بود. گفتم كه حاج آقا قدسی، امشب حاج
آقا خامنهای از موقع طلبگی خودشان افتادهتر و دلبرانهتر با ما روبهرو شد. ـ
خدا رحمت كند قدسی را ـ گفت: باید هم اینگونه باشد چون كه ایشان رئیسجمهور شد.
گفتم: وقتی كه بزرگان بر مقامشان افزوده میشود این شخصیت را پیدا میكنند و آن را
ارزان نمیفروشند، افتادهتر میشوند تا پیش مردم بیشتر عزیز شوند. این پیش آدمهای
معمولی است كه وقتی به مقامی میرسند خودشان را گم میكنند.
*** باید حرف اول را بزنی! ***
صحبت در این مقال بود كه دیدم قدسی چیزی میخواهد بگوید،
قطعاش كردم سخن گفتن را. گفت: گوش كن یك داستانی را برایت بگویم. بعد گفت حالا این
باشد برای بعد. گفتم چرا؟ گفت: امشب خلوت است و حالا مناسب نیست. من اصرار كردم كه
حتماً باید بگویی. گفت ما كه جوان بودیم؛ من و آقای خامنهای و چند جوان هم سن و
سال، عربی میخواندیم، درس طلبگی میخواندیم
و در هفته هم یك روز 5 ـ 6 نفر بودیم دستهجمعی میرفتیم خانه یك پیرمردی؛ پیری
بود كه سالی از او گذشته بود، پیر، منظور اینكه بتواند هادی و راهنمای انسان شود، یك
آدم دانشوری كه آدم از او درس بگیرد. به این قصد ما هفتهای یك روز آنجا میرفتیم
و شعری نیز كه گفته بودیم میخواندیم و ایشان هم یك صحبتی میكردند و ما را نصیحت
میكردند كه در زندگی اینطور باشید. شعرهایمان را كه میخواندیم گاهگاهی میگفتند
اینطوری باشد بهتر است، چون سری از شعر و شاعری هم داشت، ما شارژ میشدیم و از مجلس
ایشان بیرون میآمدیم.
یك روز آنجا رفتیم، (آقای خامنهای تازه عمامه گذاشته بود)،
موقع بیرون آمدن، خداحافظی كردیم از پیرمرشدمان، ایشان گفتند كه آقا سیدعلی آقا با
شما كاری داشتم، آقای سیدعلی خامنهای آنجا ماند و بقیه آمدیم بیرون. ما در حیاط ایستادیم
و دیدیم كمی طول كشید، بعد حاج آقا بیرون آمدند. آن موقع یك برافروختگی در سیمای
آقای خامنهای مشاهده كردم. گفتم: سید! آقا چه فرمودند؟ گفتند كه آقا مرا نصیحت
كردند راجع به عمامهای كه سرم است كه این عمامه این جوری است. گفتم: خوب اگر
واقعاً همین بود ما هم بهره میبردیم، اینكه حرف محرمانهای نیست كه آقا بگوید صبر
كن فقط با تو كار دارم. گفت: آن چیزیست كه حالا وقت گفتن آن نیست. گفتم: یعنی چه؟
چرا؟ در خلوت ایشان را دیدم. گفتم این را باید بگویی! گفت والله ایشان یك چیزی
فرمودند كه من در خودم یك چنین مسألهای را نمیبینم، ایشان به من فرمودند: «خودت
را بساز، یادت باشد تو یك روزی در این مملكت باید حرف اول را بزنی و مضمونی قریب
به این.»
همین كه این حرف را گفت، من به خاطرم گذشت مگر نه اینكه حرف
اول را امام میزند، آقای خامنهای نمیزند! امام حضور داشتند، زنده بودند، ولی این
گفتار همیشه در یاد و نظرم بود، تاشب ارتحال امام. شب ارتحال، من در سالن خانهمان
خوابیده بودم و رادیو را گرفته بودم، بعد كمكم آن را خاموش كردم، قبل از اینكه
بخوابم رجال كشوری از نظرم گذشتند، نظرم رفت به این كه بعد از امام چه كسی رهبر میشود؟
چه خواهد شد؟ این دغدغه، مدتی من را مشغول كرد، یك دفعه حرف قدسی به یادم افتاد.
گفتم آیا آقای خامنهای خواهد شد، رهبری به حاج آقا خامنهای تفویض خواهد شد؟ به
هر صورت من آن شب با ناراحتی چرتی زدم. صبح رادیو را باز كردم دیدم قرآن میخواند
بعد اعلام كردند كه هیأتی تشكیل شده و امر رهبری به آقای خامنهای تعلق گرفته است.
آن وقت فهمیدم و پیشِ خود گفتم كه خدایا تو چه بندگانی داری، ما چه غافل هستیم، اینها
چه كسانی هستند كه از ورای پردهها آینده را میبینند.