پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی – علیرضا رضایی؛ تاریخ اجتماعی یکی از مهمترین انواع پردازش پیشینه یک ملت در تلخ و شیرین دورانهاست. فرازهایی که مردم یک کشور در کامیابی یا نشیبهایی که آنان را به ناکامی میکشاند. پدیدههای سیاسی اجتماعی بیش از هر چیز جامعه را به چالش میکشد و چه بسا پیش از دولتها، مردم در پیچ و خم حوادث غوطه بخورند.
بدون شک جنگ تحمیلی یکی از آن حوادثی بود که در تاریخ معاصر ما از هر جهت پدیدهای بینظیر بود که تا کنون آثار متعددی بر مبنای آن تولید و بازتولید شده است اما در این میان روایت مردمی جنگ جایگاه بایسته و شایستهای ندارد.
به همین منظور به سراغ چهره نام آشنایی رفتیم که اولین روزهای جنگ را بهخوبی درک کرده و سختیهای زندگی جنگزدگان را به تلخی چشیده است. فریده فرخی نژاد که از سالهای دور همه او را بهعنوان گوینده خبر صدا و سیما میشناسند، در شهریور 1359 در سن 19 سالگی پس از سه ماه حضور در آبادان به اجبار شهر و دیار اجدادی خود را ترک کرد و همراه با خانواده تلخیهای مهاجرت و جنگزدگی را به جان خرید.
روایت یک بانوی جنگزده از تهاجم بعثیها میتواند زوایای کمتر دیدهشده از جنگ را در منظر نسل امروز پدیدار سازد. از روزی که مردان خانواده را در قامت رزمندگی یافت و خود مجبور شد در کنار مادر و خواهرانش کوچ اجباری را تجربه کند. او سالهای جنگ را در بندرعباس گذراند؛ اما تلخیهای جنگ نتوانست او را از فعالیت و نقشآفرینی بازدارد. اواخر سال 1359 به صدا و سیمای خلیج فارس راه یافت و در کسوت گویندگی خبر سالهای متمادی فعالیت کرد.
فریده فرخی نژاد که هنوز آبادان را فراموش نکرده و دل در گرو خاک اجدادی خود دارد در یک گفتگوی تفصیلی با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی یادماندههای خود از دوران دفاع مقدس را روایت کرد که مشروح آن در ادامه از نظر میگذرد.
ضمن تشکر از شما بابت وقتی که در اختیار سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرار دادید؛ در ابتدا برای آشنایی بیشتر مخاطبین با شما لطفاً بهصورت مختصر خودتان را معرفی نمایید؟
خانم فرخی نژاد: بسمالله الرحمن الرحیم. فریده فرخی نژاد هستم متولد سال 1339 در شهرستان آبادان؛ بزرگشده آنجا هستم و تا روزهای آغازین جنگ در آنجا حضور داشتم.
31 شهریور 59 رژیم بعث عراق به ایران حمله کرد. قبل از اینکه نیروهای بعثی به مرزهای کشورمان حمله کنند آیا اهالی آبادان حدس میزدند که این اتفاق خواهد افتاد؟ یا اینکه مواردی را مشاهده کرده بودند که برایشان این حمله محتمل باشد؟
خانم فرخی نژاد: خیر اصلا. انقلاب تازه پیروز شده بود و مردم از دوران رژیم پهلوی عبور کرده بودند و داشتند برای آیندهشان برنامه ریزی میکردند. جمهوری اسلامی تازه مستقر شده بود و داشت برای این نهال نوپای انقلاب برنامه میریخت و همه چیز در امن و امان بود که یکدفعه این جنگ تحمیلی شروع شد.
از روزی که با خبر شدید بعثی ها به حریم ایران تجاوز کرده اند خاطرهای دارید؟
خانم فرخی نژاد: روزی که شنیدم جنگ شروع شده، در آبادان بودیم. ابتدا به خرمشهر حمله شد. وقتی خبر حمله به خرمشهر را شنیدیم اصلا تصویری از جنگ نداشتیم و نمیدانستیم که جنگ چیست. میگفتند عراق حمله کرده است. ما در حالت جوانی خودمان تصوری از جنگ نداشتیم. فکر میکردیم اتفاقی گذراست و تمام میشود. نیروهای خودی حملات را دفع میکنند و زود این غائله ختم میشود. روز سی و یک شهریور 59 جنگ شروع شد و ما تا روز دوم مهر که ساختمان آموزش و پرورش آبادان را بمباران کردند نمیدانستیم جنگ چیست! بعد از حمله به آبادان تازه معنی جنگ را فهمیدیم و درک کردیم که چه اتفاقی افتاده است. روز دوم مهر بود که متوجه شدیم جنگ حقیقت دارد و جنگ شروع شده است. در آن حادثه 25 نفر از فرهنگیان که در ساختمان آموزش و پرورش جلسه داشتند از جمله رئیس آموزش و پرورش آبادان آقای صالحی به شهادت رسیدند. آن روز بسیار وحشتناک بود. تصاویر تلخ آن روز را هیچگاه از یاد نمیبرم.
تصویر آن روز آبادان را میتوانید بیشتر برایمان ترسیم کنید؟
خانم فرخی نژاد: همه در آن روز در بهت بودند و شوکه شده بودند. نیروهای نظامی براساس مسئولیتی که دارند، همیشه در حال آمادهباش هستند و این حوادث برایشان عادی بود. اما مردم معمولی که در حال زندگی روزمره خود بودند همه شوکه شده بودند و انتظار چنین وقایعی را نداشتند. مردم در عین حال که مبهوت بودند ولی مثل روزهای اول انقلاب جوش و خروش خود را داشتند. بدنبال این بودند تا ببینند چه اتفاقی و در کجا افتاده تا خود را برای کمک برسانند. بدنبال این بودند تا ببینند کجا میتوانند مفید باشند و کمک کنند. ما هم در این حال و هوا بودیم. علاوه بر حال بهت زدهمان، دنبال این بودیم که در این مقطع کجا میتوانیم مفید باشیم.
در همان روزهای اولیه جنگ، یک روز با خواهرم داشتیم به یکی از نهادها میرفتیم تا بلکه بتوانیم کمکی در پشت جبههها انجام دهیم. منتظر تاکسی بودیم که ناگهان در نزدیکی ما در منطقه تانکی ابوالحسن موشکی اصابت کرد. من همانجا دست خواهرم را گرفتم و به داخل مغازه زغال فروشی پریدیم. وقتی که اوضاع آرام شد نگاهی به سر و وضعمان کردیم و دیدیم از نوک پا تا سر به رنگ زغال شدهایم! حالت عجیبی داشتیم. فرصتی برای خندیدن نداشتیم. سریع به سمت منزلمان دویدیم تا ببینیم آنجا که منفجر شده خانه ما نباشد و خانواده ما مصدوم نشده باشند.
نیروهای جدایی طلب موسوم به خلق عرب هم همزمان با شروع جنگ فعالیت داشتند؟
خانم فرخی نژاد: اتفاقا همین ماجرا را میخواستم تعریف کنم. ما قبل از شروع جنگ تا حدودی با شورشهای جدایی طلبان آشنا بودیم. نقاط مختلف را بمبگذاری و یا با نارنجک منفجر میکردند. اکثرا در مراکز شلوغ آبادان و خرمشهر از قبیل سینماها اقدام به بمبگذاری و خرابکاری میکردند. مردم زیادی در اثر خرابکاریهای این افراد به شهادت رسیدند. چند مورد از صحنههای این انفجارها را خودم از نزدیک مشاهده کردم. صحنههای بسیار دلخراشی بود. بدن های شهدا در اثر انفجار قطعه قطعه شده بود. این نابسامانی و چند دستگی در خوزستان بود. حتی نیروهای انقلاب هم منسجم نشده بودند که جنگ شروع شد. وقتی جنگ شروع شد، تمام این اتفاقات تحت شعاع جنگ قرار گرفت.
در دوران جنگ آیا این نیروها با بعثیها همکاری آشکار داشتند؟
خانم فرخی نژاد: قطعا از آن طرف حمایت میشدند. نمیدانم شما به آن مناطق رفته اید یا نه؟ وقتی لب مرز در قسمت اروند میایستید، نخلستانهای عراق را میبینید. کسانیکه کارشان رفت و آمد بین دو کشور بود با شنا کردن در عرض رودخانه از ایران به عراق و بالعکس در حال حرکت بودند. یک سری از خانوادههای عرب آبادان با خانوادههایی در بصره وصلت کرده و فامیل بودند. این خانوادهها دائما با هم در رفت و آمد بودند. گاهی اوقات با یک قایق از بصره به آبادان و بالعکس میآمدند. خاطرم نیست در آن زمان تردد بین این دو شهر احتیاج به مجوز داشت یا خیر. وقتی رفت و آمد بین ایران و عراق به این سادگی بود، گروههای خرابکار و جدایی طلب نیز به همین راحتی از آن طرف اسلحه میآوردند و حمایت نظامی میشدند. آنان به این خیال بودند که الان بهترین فرصت است تا «محمره» را به عراق برگردانیم. یا اینکه - به قول خودشان - الاحواز را برگردانند و یا خوزستان را پس بگیرند و «قادسیه» را شکل بدهند. متأسفانه این اتفاقات همگی وجود داشت.
یکی از اتفاقات تلخ آن روزها عدم همکاری بنیصدر با رزمندگان بود؛ چیزی از این قضیه در خاطر دارید؟
خانم فرخی نژاد: من خودم چیزی ندیدم. ولی نمیتوانم بگویم چون من چیزی ندیدهام این اتفاق نیفتاده است. برادرم و سایرین از نزدیک شاهد این بودند که دولت (بنی صدر) از ورود و ارسال کمکهای نظامی به مناطق جنگی ممانعت کرده است. این یک واقعیت است و کسی نمیتواند آن را کتمان کند. مثل ورود بعثیها به منطقه ذوالفقاری آبادان که من ندیدم ولی اتفاق افتاده بود.
یکی از اتفاقاتی که در مناطق جنگ زده همراه با شروع جنگ میافتد، غارت اموال است؛ ولی ما برعکس این مورد را از مناطق جنگی کشورمان شنیدهایم. خاطرهای از ایثار همشهریهای خود دارید؟
خانم فرخی نژاد: دقیقا در کشور ما برعکس همه جای دنیا بود. خاطرهای را از مرحوم پدرم در این زمینه برایتان نقل میکنم. پدرم در پالایشگاه آبادان کار میکرد و بعد از انفجارهای متعدد، پالایشگاه تعطیل شده بود و سر کار نمیرفت. پدرم در این ایام مشغول پشتیبانی و امدادرسانی بود. در یکی از امدادرسانیها در اثر موج انفجار شنوایی یک گوشش را نیز از دست داد. در این انفجار پدرم یکی از دوستان صمیمیاش بنام آقای بختیاری را که در کنارش ایستاده بود از دست داد. پدرم در روز دوم مهر که ساختمان آموزش و پرورش را هدف قرار داده بودند به آنجا رفت تا اگر کاری بود انجام دهد. پدرم تعریف میکرد: مشغول آواربرداری و بیرون کشیدن جنازهها بودیم که ناگهان چشمم به یک پاکت پر از پول افتاد. پاکت خونی شده بود، آن را برداشتم و به یک سرباز وظیفه که آنجا مشغول آواربرداری بود تحویل دادم تا صاحب پاکت را پیدا کند. از این دست از خودگذشتگیها در آن مقطع زیاد دیده میشد.
بعد از مدت کوتاهی از شروع جنگ خانوادههای آن مناطق مجبور به مهاجرت شدند. در مورد این قضیه هم توضیح دهید؟
خانم فرخی نژاد: خاطرم هست بعد از حادثه انفجار آموزش و پرورش آبادان، ما
در منزل منتظر خبری بودیم که آنجا که منفجر شده کجاست. در همین حین درب خانه باز
شد و برادرم در حالی که کاور شیر و خورشید را بر تن داشت (آن زمان هنوز هلال احمر
تشکیل نشده بود) به صورت عجیبی وارد خانه شد. برادرم نیروی ذخیره سپاه بود و چون
دوره امداد و نجات دیده بود از طرف سپاه و جهاد سازندگی برای کمک به
بعثی ها مدام پالایشگاه و تانک فارم های پالایشگاه را میزدند. (به مخازن بزرگ ذخیره نفت تانک فارم میگفتند.) بواسطه موشکباران پالایشگاه، کل شهر را دود و سیاهی فراگرفته بود. همانطور که گفتم، پالایشگاه تعطیل شده بود و پدر من هم کارگر پالایشگاه بود. وی دائما به ما اصرار میکرد که از آبادان بروید تا ما با خیال آسوده به کارهای پشتیبانی برسیم. پدرم میگفت شما زن و دختر هستید، اگر خدانکرده پای دشمن به شهر و خانهما برسد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ برادرم هم حرفهای پدر را تکرار میکرد و میگفت تا زمانی که شما اینجا هستید ما خیالمان آسوده نیست و نمیتوانیم کار پشتیبانی را انجام دهیم. از طرفی ما هم میگفتیم خب ما هم میتوانیم کمک کنیم. مادرم می گفت: ما بدون شما کجا برویم؟ من و خواهر کوچکم به پدرم میگفتیم ما میخواهیم برویم در جهاد سازندگی آموزش کمکهای اولیه ببینیم تا در اینجا خدمت کنیم.
حدود دو ماه مقاومت کردیم. هر بار که جایی منفجر میشد پدر و برادرم به خانه سر میزدند تا از احوال ما مطلع شوند. آن وقت تلفن هم نداشتیم و مجبور بودند برای اطلاع از احوال ما حضوری به خانه بیایند و سر بزنند. حوالی 500 متری خانه ما را هم زده بودند.
خاطرم هست یک روز داشتیم صبحانه میخوردیم که محله اطراف خانه ما را بمباران کردند. من نتوانستم طاقت بیاورم. سریع لباسهایم را پوشیدم و به محلی که انفجار رخ داده بود رفتم. حفره عمیقی بر اثر انفجار در کف خیابان ایجاد شده بود. خانهها از بین رفته بود، اجزای بدن شهدا کف خیابان پخش شده بود. وضعیت بسیار بدی بود. در این لحظه طاقت پدر و برادرم به سر آمد و گفتند شما با ماندنتان در اینجا ما را اذیت میکنید. ما قبول نمیکردیم که از آبادان خارج شویم و دوست داشتیم در آنجا بمانیم. خانه ما سر خیابان اصلی بود. جلوی درب خانه میایستادیم و میدیدیم که مردم از سر ناچاری، با اضطراب و ترس وسایل خود را جمع کردهاند و از آبادان میروند. هر کس با هر وسیله ای که داشت به سمت ایستگاه هفت راه افتاده بود. یک عده سوار با دوچرخه، عدهای دیگر با موتور و آنهایی هم که وانت و ماشین داشتند با اندک وسیله مایحتاج به ناچار در حال ترک شهر بودند.
ایستگاه هفت یکی از راههای خروجی به سمت آبادان بود که به ماهشهر منتهی میشد و اکثرا از این نقطه خارج میشدند. از دیدن این صحنهها بسیار ناراحت بودیم و با خود میگفتیم اینها کجا میروند؟ اگر اینها بروند پس چه کسی میخواهد از شهر دفاع کند؟ همگی نگران این مسئله بودیم. پدر و برادر به ما میگفتند: ببینید این افراد از شهر میروند، شما هم بیایید و همراهشان بروید. باز هم ما زیر بار نمیرفتیم.
حدود دو ماه و نیم از شروع جنگ گذشته بود که اتوبوسهای شرکت واحد از شیراز تجهیزات پزشکی به منطقه آوردند. از طرف فرمانداری دستور دادند هرچه زن و بچه هست باید سوار این ماشینها شده و از شهر بروند. ماندن مردها در شهر بلامانع بود. خلاصه با اصرار پدر و برادرم پذیرفتیم که از شهر برویم. خاطرم هست که با عصبانیت به پدرم گفتم: «خیلی خب، باشه! یک هفته که بیشتر طول نمیکشه، ما یک هفته دیگر برمیگردیم.» اصلا برای ما قابل بارو نبود که جنگ هشت سال طول بکشد. پدرم تأکید کرده بود که به خانه عمهمان در جیرفت برویم. می گفت وقتی آنجا باشید احساس آرامش و امنیت دارم.
من به گمان اینکه یک هفته میخواهم بروم مهمانی، وسایل مربوط به مهمانی و لباسهای مهمانی ام را به همراه یک پتوی مسافرتی برداشتم. با خودم میگفتم یک هفته میخواهیم برویم آنجا و زود برمیگردیم. سوار بر اتوبوسهای شرکت واحد شدیم. پدر و برادرم ما را راهی کردند. الان که این خاطرات را مرور میکنم خیلی سخت خودم را کنترل کرده ام. (با گریه)
آن روزها با اتفاقات بدی مواجه شدیم. اولین جایی که رسیدیم بهبهان بود. اتوبوس نگه داشت تا مسافران کمی استراحت کنند. آنجا با ما برخورد خوبی نداشتند. البته حق هم داشتند. زیرا این عزیزان در موقعیت ما نبودند و نگاهشان به ما اینگونه بود که ما فرار کرده ایم و سنگر را نگه نداشته ایم. در صورتی که تمام افراد داخل اتوبوس شامل زن و دختران و پسران خردسال بودند. دو برادر کوچک من که اصلا قصد نداشتند همراه ما بیایند با زور کتک سوار بر ماشین شده بودند.
چند شهر دیگر هم توقف کردیم تا به شیراز رسیدیم. در شیراز از اتوبوسها پیاده شدیم. در آنجا هم برخورد خوبی با ما نشد. افرادی که ما را میدیدند، با ما، با کنایه حرف میزدند و از دست ما ناراحت بودند که چرا مقابل دشمن شهر را خالی کرده ایم؟ خوابگاهی را برای ما در نظر گرفته بودند و ما در آنجا مستقر شدیم. هنگام خرید از فروشگاهها برخورد مناسبی با ما نمیشد. آنها به ما میگفتند شماها ترسو بودید و مقابل دشمن مقاومت نکردید. همانطور که گفتم من به آنها حق میدادم، چون آنها در آن شرایط جنگی (که ما تجربه کردیم) قرار نداشتند.
چند سال بعد از این اتفاقات، در حالی که هنوز جنگ تمام نشده بود، یک روز ما به همراه خانواده به منزل یکی از آشنایان در شیراز رفتیم. آن زمان من دو فرزند داشتم. ناگهان صدای آژیر شهر را فراگرفت. احتمال حمله هوایی می رفت. وحشت مردم را فرا گرفته بود. من و همسرم اصلا نمیترسیدیم و خیلی با آرامش نشسته بودیم. همسرم اصالتا کرمانشاهی است؛ او هم در مناطق جنگی غرب این صحنهها را دیده بود و من هم در خوزستان با این شرایط آشنا شده بودم. به نظرم در چنین شرایطی مردم میتوانستند حال و روز مردم شهرهای جنگ زده را درک کنند.
خلاصه، بعد از اینکه در شیراز مستقر شدیم، از خانوادهها میپرسیدند قصد دارند به کدام شهرها بروند تا با وسیله افراد را به شهرهای مقصد اعزام کنند. ما هم چون پدرمان گفته بود به خانه عمهمان برویم، گفتیم: «ما میخواهیم به جیرفت برویم، آنجا خانه عمهمان است». به ما گفتند: شما ابتدا باید به بندرعباس بروید و از آنجا به سمت جیرفت حرکت کنید. به سمت بندرعباس راه افتادیم. وقتی به بندرعباس رسیدیم، اتوبوس، مسافران را مقابل درب شهربانی مرکزی بندرعباس پیاده کرد. در فاصلهای که ماشین بیاید و ما را به جیرفت ببرد مجددا با نگاههای تلخ مردم مواجه شدیم.
فکر کنم اکثریت مردم مثل شما دوست نداشتند آبادان و مناطق جنگ زده را ترک کنند؟
خانم فرخی نژاد: بله، به جرأت میتوانم بگویم که اکثریت مردم ساکن آبادان و شهرهای مجاور به اجبار منازل و شهرهای خود را ترک کردند. اگر فیلم «یدو» را دیده باشید میتوانید تا حدودی به وضعیت ما در آن روزگار پی ببرید. این فیلم به خوبی توانسته اوضاع اهالی آبادان را در دوران جنگ به تصویر بکشد. من زمانی که این فیلم را دیدم نمیتوانستم گریهی خود را کنترل کنم.
قرار بود از بندرعباس به جبهه نیرو اعزام کنند. برادر وسطی من هم که بزرگتر شده بود چند باری اقدام کرده بود تا مجددا به آبادان برگردد که موفق نشده بود. هر دفعه که برادرم میخواست به آبادان برگردد مادرم میگفت: صبر کن درس ات تمام بشود و دیپلم را بگیر بعد برو. برادرم و پسرعموی شهیدم - که از نیروهای حاج قاسم در لشگر ثارالله بود - گفتند: باشد، ما حرف شما را گوش میدهیم ولی وقتی دیپلم گرفتیم حق ندارید مانع رفتن ما بشوید. خلاصه هر دو دیپلم گرفتند و رفتند عضو بسیج شدند و از طریق بسیج اعزام شدند.
برادر کوچک من که میدید هر دو برادرش، پسرعموها و پسرخالههایش همگی در جبهه هستند غیرتش به جوش آمده بود و نمیتوانست تحمل کندآی. او تازه راهنمایی را تمام کرده بود. او هم برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد. به دلیل اینکه سن او کم بود با اعزامش موافقت نکرده بودند و گفته بودند در صورت رضایت والدین میتوانی اعزام شوی. خانواده هم با توجه به اینکه دو تا برادرم در جبهه بودند با رفتن او مخالفت میکردند. او وقتی این وضعیت را دید، گفت : «شما فقط مانع رفتن من میشوید. همه رفتند و فقط من اینجا ماندهام.»
تا وقتی که برادر وسطی بندرعباس بود و به جبهه اعزام نشده بود، چندین بار برادر کوچک تر را از مینیبوس اعزام پایین آورده و او را دعوا کرده بود. برای برادر کوچکترم رفتن به جنگ مثل بازی کردن بود. تا این حد مشتاق بود و اصلا ترسی در وجودش نبود. بعدها با وجود اینکه نگذاشتند به جبهه برود در بین نیروهای مردمی دفاع شهری جانباز شد. وقتی که برادرم جانباز شد مادرم گفت تو دیگر حق نداری بروی، در همین جا دینت را ادا کردی. با این حال برادرم با وجود جانبازی همیشه مشتاق حضور در جبهه بود. فیلم یدو سماجتهای برادرم را مجددا برای من زنده کرد.
جادارد در اینجا چند جملهای را هم درباره برادر بزرگم بگویم. وی حدود صد ماه در جبهه حضور داشت. به نوعی از اول تا آخر جنگ برادرم در جبهه بود. در یکی از عملیاتها دچار عارضه شیمیایی شد و از ناحیه چشم هم مجروحیت دارند. کماکان هم در آبادان حضور دارند و سرهنگ بازنشسته سپاه هستند. چندین بار هم به او پیشنهاد شد که بیاید و در تهران کار کند ولی قبول نکرد.
آن روزها که در آبادان بودید، یعنی اوایل جنگ آیا با نیروهای بعثی هم مواجهه داشتید؟
خانم فرخی نژاد: خیر. آن زمان که آنها از ذوالفقاری وارد شدند، ما را از منطقه جنگی بیرون برده بودند. یکی از سلاحهایی که بعثیها بکار میبردند «خمسه، خمسه » نام داشت. این سلاح به صورت سامانه بود که همزمان پنج موشک را شلیک میکرد. ما وقتی بالای پشت بام میرفتیم از آنجا شلیک «خمسه، خمسه » را میدیدیم. از آن طرف هم شلیکهای رزمندگان خودی را مشاهده میکردیم. حضور نظامی رزمندگانما همراه با تانک و ادوات نظامی را در شهر میدیدیم ولی نیروهای بعثی را ندیدم. غیورمردان ما نگذاشتند کار به آنجا بکشد.
تمام خانمها از آبادان خارج شده بودند؟
خانم فرخی نژاد: تعداد کمی از خانمها مثل زن عموی من در آبادان ماندند. زنعموی من تا آخرین لحظه در آبادان حضور داشت و آنجا را ترک نکرد. او یک روز برای ما تعریف میکرد: «وقتی دیدیم کاری از دستمان بر نمی آید برای رزمندگان غذا درست میکردیم و با وانت برای رزمندگان می فرستادیم. یک روز در مسیر حرکت وانت حمل غذا خمپارهای منفجر شد. ترکش خمپاره به ماشین اصابت کرد و تمام غذاها ریخت. مجددا سریع برگشتیم و تخم مرغ و سیب زمینی آب پز برای رزمندگان درست کردیم.» خلاصه خانمهایی بودند که زورشان به مردانشان رسید و یا اینکه شجاعتشان از ما بیشتر بود، ایستادند و در این دفاع مقدس مشارکت کردند.
خاطرم هست که خود ما هم تا زمانی که از آبادان خارج نشده بودیم در فعالیتهای پشتیبانی مشارکت میکردیم. من برای اینکه تنها از خانه خارج نشوم به همراه خواهر کوچکم به جهاد سازندگی میرفتم و در آنجا کیسه شن پر میکردیم. کیسههای پر شده را برای سنگربندی استفاده میکردند. همزمان به هلال احمر هم میرفتیم تا آموزشهای امداد ببینیم. هرکاری که از دستمان بر میآمد انجام میدادیم تا ما هم به نوعی در دفاع از وطن مشارکت داشته باشیم. در همان دو ماه خاطرم هست با کمک برادرم به منازل مردم میرفتیم تا مشکلات ابتدایی درمانی خانواده هایی که تنها بودند را برطرف کنیم.
من علاقه عجیبی به خوزستان و آبادان داشتم و دارم. خاطرم هست موقعی که خواستگار برایم میآمد یکی از اصلی ترین شروطم، زندگی در شهر خودم بود. تعلق خاطر عجیبی به دیار خودم داشتم ولیکن سرنوشت جور دیگری رقم خورد. وقتی به جیرفت رسیدیم عمه ما خیلی خوشحال شد بود از اینکه ما را بعد از مدتها دیده است. خانه عمهام در حسین آباد دهدار در پنج کیلومتری جیرفت بود. وقتی ما رسیدیم اولین چیزی که تقاضا کردیم رادیو بود. آن زمان تلویزیون نداشتیم و اکثرا اخبار جنگ را از خبر ساعت دو رادیو پیگیری می کردیم. هرگاه از رادیو میشنیدیم که در آبادان فلان ساختمان را زده اند و چند نفر به شهادت رسیدند، استرس میگرفتیم و میگفتیم شاید یکی از شهدا پدر یا برادرمان باشد. ده روز بیشتر طاقت نیاوردیم و از جیرفت به سمت نزدیک ترین نقطه به آبادان که قابل سکونت بود حرکت کردیم.
هنگامی که حصرآبادان شکسته شد اولین گروهی که توانست به آبادان برگردد ما بودیم. بلافاصله بعد از اینکه اجازه دادند تا خانوادهها به آبادان برگردند ما سریعا آماده برگشت شدیم. وقتی به آبادان برگشتیم خانواده من گفتند که دیگر ما از شهر خارج نمی شویم. شهر کاملا تخریب شده بود. هیچ امکاناتی برای زندگی وجود نداشت. تازه قطعنامه اولیه صادر شده بود و هنوز جنگ تمام نشده بود. خوشبختانه خانه ما فقط دیوارهای بیرونیاش چند ترکش خورده بود و داخل خانه سالم بود. کل مساحت خانه ما هفتاد متر بود. پدرم داخل پذیرایی خانه سنگر درست کرده بود و برادرم هم یک پوششی برای خانه درست کرده بود تا سالم بماند و کنارشان هم یک اسلحه گذاشته بودند تا بتوانند در مواقع لزوم از خود دفاع کنند.
نمونه ای از سنگربندی داخل منازل آبادان
به محض اینکه قطعنامه صادر شد، مادرم به همراه خواهر و برادرم گفتند که دیگر ما اینجا نمیمانیم و به آبادان برمیگردیم. هر چه ما اصرار کردیم تا بمانند قبول نکردند و حتی خانهای را هم که بعنوان جنگ زده به آنها داده بودند و میتوانستند در اختیار داشته باشند پس دادند. نهایتا ما هم به همراه خانواده به آبادان رفتیم. ولیکن به دلیل اینکه تعهد کاری داشتیم مجددا به بندر عباس برگشتیم. در همان مدت کمی که در آبادان حضور داشتیم کارهای امدادی و فرهنگی انجام دادیم. به خانوادههای شهدا و مجروحین سر میزدیم و مشکلاتشان را میپرسیدیم و در جهت حل مشکلاتشان در حد توان اقدام میکردیم.
چه سالی بود که به آبادان برگشتید؟
خانم فرخی نژاد: بعد از عملیات ثامن الائمه که منجر به شکست حصر آبادان شد ما برای اولین بار به آبادان برگشتیم. وقتی وارد آبادان شدیم مستقیم به بهشت زهرا(س) آبادان رفتیم. مردم شعار میدادند و نوحه میخواندند. فضای عاطفی عجیبی در شهر حاکم بود. مردم به محض اینکه از اتوبوسها پیاده میشدند به روی خاک میافتادند و خاک را میبوسیدند. آبادان 4000 شهید در دفاع مقدس تقدیم کرده است. مقبره بهشت زهرای آبادان به شکل امروزی نبود. جایی عادی مانند سایر قبرستانها بود. آن زمان یادبود شهدای سینما رکس آبادان هم درست نشده بود. یادم میآید وقتی در بهشت زهرا بودیم صدای توپخانه ایران و عراق میآمد و ما اصلا نمیترسیدیم؛ این صدا دیگر برای ما شبیه به موسیقی یک فیلم شده بود! هر کسی برسر قبر عزیزی گریه و زاری میکرد.
وضع مهاجرین جنگ را هم برایمان روایت کنید. فعالیت های شما بعد از خروج از آبادان چه بود؟
خانم فرخی نژاد: وقتی در بندر عباس بودیم، از آنجا که من آرام و قرار نداشتم، به اداره کل مهاجرین جنگ تحمیلی رفتم و برای کمک به مهاجرین اعلام آمادگی کردم. مسئولین آنجا هم خیلی استقبال کردند. در یکی از انبارها مشغول به ساماندهی کمکهای مردمی به جنگزده ها شدیم. وسایل را بعد از ساماندهی سوار بر وانت میکردیم و به محلههایی که مهاجرین مستقر بودند میبردیم و براساس اسامی و نیازهایی که داشتند تقسیم میکردیم. بعد از مدتی که در این اداره مشغول بودیم به ما خبر دادند که یک آقایی برای بچهها در ادارات مختلف کار پیدا میکند. من یک روز رفتم نزد ایشان و گفتم که ما جنگ زده هستیم و حقوقی که بنیاد مهاجرین به ما میدهد کفاف زندگی مان را نمیدهد. اگر امکان دارد برای من شغلی پیدا کنید. در بین بچههایی که در اداره مهاجرین مشغول بودیم سه نفرمان را برای کار کردن به صدا و سیما معرفی کردند. من به همراه دو نفر از آقایان به صدا و سیما معرفی شدیم. یکی از این دو همکارمان در جبهه به شهادت رسید.
از بستگانتان چطور؟ کسی در جنگ شهید شد؟
خانم فرخی نژاد: وقتی ما به بندرعباس رفتیم تا از آنجا به ماهشهر که نزدیک ترین نقطه امن به آبادان بود برویم، پسر عموی من ما را در نزدیکی گاراژ دید و دنبال اتوبوس دوید تا اینکه اتوبوس در گاراژ پارک کرد. پسر عموی به زور ما را به خانهشان برد. برادرم که رابطه صمیمی با پسر عمویم داشت همراه با او، به قول معروف خیلی یواشکی رفت مدرسه ثبتنام کرد تا در بندرعباس ادامه تحصیل بدهد. این ثبت نام مساوی شد با پاگیر شدن ما در بندرعباس و از طرف دیگر عمویم گفت که ما نمیگذاریم به ماهشهر که قوم و خویشی نداریم بروید. ما در اینجا تنها هستیم و شما هم در اینجا بمانید. همین پسر عمویم که گفتم در لشگر ثارالله به شهادت رسید.
یکی از پسرخالههای من بنام موسی خزایی که برای کارهای پشتیبانی در آبادان مانده بودند هم به شهید شد. در نزدیکی منزل پسر خالهام کنار رودخانه بهمنشیر بوسیله خمپاره بدنش دو نیم شده بود. وقتی این پسر خالهام به شهادت رسید مادر و خواهرش همراه ما در ماهشهر بودند. خالهام چند روزی از پسرش بی خبر بود و نگران شده بود. خالهام به پسر کوچکترش که همراه ما بود گفت: حسین! برو از برادرت خبری برای من بیاور، من دیگر طاقت ندارم. حسین هم لباس تکاوری پوشید و خود را بین رزمندگان جا داد و به سمت آبادان حرکت کرد. از آن روزی که حسین رفت تا خبری از برادر شهیدش بیاورد تا به امروز هیچ خبری نیست. حسین در جستجوی برادرش مفقودالاثر شد. خالهی من تا روز آخر چشم به راه حسین بود.
خانهای که بنیاد مهاجرین در بندرعباس به ما داده بود دو طبقه بود؛ طبقه پایین ما ساکن بودیم و طبقه بالا خالهام مستقر بود. خالهام همیشه پنجره اتاقش باز بود و معمولا در کنار پنجره مینشست تا خبری از پسرانش بیاورند. هر کسی هم که به او میگفت پسرت شهید شده قبول نمیکرد و می گفت: هیچ نشانهای از شهادت او نیست. او تا آخر عمر منتظر بود.
در حین جنگ هم دوتا از پسرعموهایم به نامهای اسماعیل فرخی نژاد که از نیروهای شهید حاج قاسم سلیمانی بودند و پسر عموی دیگرم شهید منصور فرخی نژاد که از اعضای نیروی دریایی بودند به شهادت رسیدند. نیروهایی که از استان کرمان و هرمزگان به منطقه اعزام میشدند در قالب لشگر ثارالله کرمان به فرماندهی شهید حاج قاسم سلیمانی بودند. شهید اسماعیل فرخی نژاد هنگامی که به شهادت رسید فرماندهی یک از گردانهای لشگر ثارالله را بر عهده داشت. رابطه صمیمی با یکدیگر داشتند. چند بار بعد از شهادت او سردار دلها به منزل عمویم آمدند و با آنها همدردی کردند و از نزدیک مشکلاتشان را جویا شدند. پسر عمویم قرار بود برود خواستگاری. خانواده مدام به او میگفتند تو به اندازه کافی جبهه رفته ای. قبل از اینکه به خواستگاری برود، به خانواده گفته بود که من این وسایل تدارکات را به منطقه می برم و بعد برمیگردم و با هم به خواستگاری میرویم. وقتی آنها به منطقه میرسند قرار بوده که عملیات انجام شود. از پسر عمویم به واسطه تسلطی که به منطقه داشته درخواست میکنند تا برای شناسایی به خط اعزام شود. پسر عمویم در عملیات شناسایی به شهادت رسید و خانوادهاش منتظر بودند تا او برگردد و به خواستگاری بروند که تقدیر اینگونه رقم خورد.
گویا خبر شهادت پسر عمویتان را هم خودتان از اخبار خواندید؟
خانم فرخی نژاد: بله. خبرها در زمان جنگ اینطوری بود که مثلا ما چقدر پیشروی کرده ایم؛ چه غنایمی را بدست آوردهایم؛ چه مناطقی را عراق شغال کرده و بمباران کرده است؛ چند نفر شهید داشتیم و اسامی شهدا را میخواندیم. این روال خبرخوانی در مرکز و استانها یکسان بود. بعضی از اخبار هم اطلاعیههای مربوط به دواطلبان جبهه و کمکهای مردمی بود. هر روز باید اسامی شهدایی که در استان قرار است تشییع شود همراه با تصویر از رادیو و تلویزیون اعلام میکردیم. من خودم خبر شهادت هر دو پسر عمو ی شهیدم را خواندم . خیلی سخت بود.
شهید اسماعیل فرخی نژاد
از شما بابت این گفتگو تشکر می کنم. شاید کمتر این تصویر از جنگ برای مردم ترسیم شده بود. اگر نکته دیگری دارید در خدمتتان هستیم.
خانم فرخی نژاد: من هم از شما تشکر می کنم. موفق باشید.