پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ مرتضی محمودی یکی از بازماندگان حادثه هفتم تیر 1360 است. او که از نمایندگان مجلس در ادوار مختلف است، علاوه بر خاطرات سالهای نخست انقلاب، خاطراتی خواندنی از دوران نهضت اسلامی، دوران دفاع مقدس، سالهای دهه 70 و دهه 80 دارد.
خاطرات و یادماندههای مرتضی محمودی با عنوان «عبور از شب» توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ شده است. محمودی در بخشی از خاطراتش راوی فاجعه 7 تیر است. آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از روایت مرتضی محمودی است:
به یاد ندارم صدای انفجار چگونه بود، مثل اینکه یک سوت کشیده شد به گونهای خمپاره میآید، صدای آژیری در گوش من ماند و بعد هم زیر آوار خاک و بتن ماندیم. بیهوش شدم و بعد وقتی که به هوش آمدم، چند دقیقه حیران بودم و اما به زودی متوجه موضوع انفجار و زیر آوار ماندن شدم.
وقتی به هوش آمدم دیدم بدنم تکان نمیخورد. البته در ابتدا یک لحظه فکر کردم مردهام، ولی بعد حس کردم زیر آوار هستم. همهی بدنم زیر سنگینی آوار بود و فقط مچ یکی از دستهای من بیرون بود و تکان دادم و دیگر هیچ جای بدن من تکان نمیخورد. میتوانستم نفس بکشم، گاهی گرد و خاک وارد دهان و حلقم میشد، با زبانم سعی میکردم از دهانم خارج کنم و نفس بکشم. بعد از چند لحظه در زیر آوار کم کم صدای زمزمهی و صدای مبهمی میشنیدم. با دقت گوش دادم، مثل اینکه دعا میخواندند.
من هم به دعا خواندن شروع کردم و به خدا متوسل شدم و راه دیگری نبود، فریاد نزدم نجاتم بدهید. چند دعا که حفظم بود خواندم، نمیترسیدم و هیچ اضطراب و ترس و وحشتی به من دست نداده بود. برای چند لحظه همسر و بچههایم جلوی چشمم آمدند، ولی بعد آنها هم رفتند، دوباره به دعا خواندن شروع کردم. بعد از اینکه دعا هم تمام شد، آیةالکرسی میخواندم، آن را مرتب تکرار میکردم و وجود خون در صورتم را احساس میکردم که جاری است. نمیتوانستم سرم را تکان بدهم، ولی فکر میکنم یک فضای کوچکی روبروی صورتم بود و مچ یکی از دست هایم را تکان میدادم.
زمانی که آیةالکرسی میخواندم متوجه مرحوم آقای فردوسیپور شدم، آقای فردوسیپور قبل از انفجار پشت سر من در جلسه نشسته بود. وی نماینده طبس از شهرهای خراسان بود. از روحانیون انقلابی و با سابقه و از یاران همراه امام بود. آدم خیلی خیلی متدین و وارستهای بود. خلاصه او هم مشغول دعا بود. با صدای بلند دعا میخواند. صدای او را میشناختم. او صدای من را شنید و من را شناخت، پس معلوم بود که صدا از جاهایی که فضایی وجود دارد نفوذ میکند، ما زیر آوار بودیم، ولی فضاهای در لابهلای وسایلی چون صندلیها در زیر آوار ایجاد شود، من بیحس میشدم مثل اینکه کلماتی از آیةالکرسی را جا میانداختم، آقای فردوسیپور به من تذکر داد و گفت جا انداختی دوباره بخوان. من هم تکرار میکردم. بعد از این گفتگوها و دعا خواندنها، زیر آوار نمیدانم چه ساعتی از حال رفتم. من دیگر خبر نداشتم که چه زمانی و به وسیله چه کسی از زیر آوار بیرون آورده شدم.
انتقال به بیمارستان
حدود بیش از دو ساعت زیر آوار بودم، وقتی که از زیر آوار بیرون آمدم دو نفر از بستگانم خودشان را رسانده بودند. خانه یکی از آنها در مهرآباد جنوبی بود، پسر عمویم بود و مدیرکل گمرک مهرآباد بود و یکی دیگر اسم او محمودی است با من بستگی دور دارد از همشهریهای من است.
من یک راننده بهعنوان محافظ داشتم بعد از انفجار میبیند همه زیر آوار هستند، به خانه ما در خیابان ایتالیا، کنار دانشگاه تهران میرود و به بچههای من خبر میدهد که همه زیر آوار هستند و همه مردهاند. وی همراه دو نفر از بستگانم برمیگردند. این سه نفر در محل حادثه بالای سر من بودند.
بنابراین آنها من را شناسایی کردند. و از زیر آوار بیرون آوردند. در هنگامی که از زیر آوار بیرون آورند یادم نیست اما افرادی که وقتی من را شناسایی کردند گفتند زمانی که تو را داخل آمبولانس گذاشتند که به بیمارستان اعزام کنند بعد از بیهوشی، بیدار شدید و در آنجا میگفتی مرگ بر آمریکا. یعنی همین آقایان که با من بودند نقل میکردند. در آنجا دست از یقه آمریکا برنداشتید.
من اتفاقاً در ردیف اول کنار شهید بهشتی نشسته بودم، چون یک کار منطقهای در ارتباط با مسائل قضایی داشتم، پیش ایشان در همان ردیف اول نشستم و کمی با او صحبت کردم، برای آن کاری که از او خواستم به من قول مساعد داد، بعد به ردیف سوم رفتم. صندلی من کنار دیوار بود که دیوار مدرسه است. ردیف من شهید پاکنژاد نماینده یزد و اخویش جلوی من نشسته بودند. آن شب از پاکنژاد پرسیدم وی چه کسی است؟ گفت اخوی من است، تازه از خارج برگشته و دکترای روانشناسی دارد، آن شب برای اولین بار وی را با خودش آورده بود. کتابی هم دست او بود، من گرفتم نگاه کردم، بعد به شهید پاکنژاد دادم.
اصغرنیا کنار من بود و با فاصله چند صندلی آقای محمد منتظری به طرف وسط بودند. پاکنژاد و اخوی وی که در ردیف جلوی من بودند شهید شدند. زمانی که در بیمارستان بودم به من نمیگفتند چه اتفاقی افتاده است. گفتم چه شده است؟ چه کسی شهید شده است؟ کسی پاسخ نمیداد، یک یا دو روز بعد در بیمارستان نخستوزیری که حالا به نام درمانگاه شهید شوریده خوانده میشود، از بازدید کنندهها روزنامهای گرفتم و مطالعه کردم متوجه شدم که آیتالله بهشتی شهید شده است - البته وقتی به هوش آمدم، سراغ شهید بهشتی را گرفتم همه گفتند مثل شما مجروح شدهاند - بعداً متوجه شدم که 72 تن از حاضرین در جلسه به شهادت رسیدهاند، دوباره حال من به هم خورد و دگرگون شد و بیهوش شدم و دوباره دکترها آمدند.
اقدام برای ربودن مجروحین واقعهی هفت تیر
نمیدانم چند روز در بیمارستان بستری بودم که روز دوم یا سوم فردی ویلچری آورد و گفت که باید شما را برای آزمایشگاه یا رادیولوژی و عکسبرداری ببریم، دقیق نمیدانم چه آزمایشی گفت، فکر کردم کارمند بیمارستان است. مرا روی صندلی چرخدار نشاند و یک نفر دیگر هم همراه او بود. تا در آسانسور من را بردند، من طبقهی سوم یا چهارم بودم، وقتی در آسانسور باز شد. دکتر زرگر که نماینده تهران بود. مأمور شده بود به مجروحین هفتم تیر مخصوصاً به نمایندهها رسیدگی کند، همان لحظه که من را دید پرسید ایشان را کجا میبردید؟ گفتند که میخواهیم به رادیولوژی ببریم. او گفت چه کسی گفته وی را برای رادیولوژی ببرید؟ نسخه پزشک کجاست؟ آن را به من نشان بدهید و آنها نسخه نداشتند. وی ویلچر را از آنها گرفت من را دوباره به طرف اتاق محل بستری برد، آنها یک دفعه غیبشان زد. ایشان هم ناراحت شد که چرا در بیمارستان کسی اوضاع را کنترل نمیکند.
ایشان در واقع من را نجات داد. آنها آمده بودند من را بدزدند. بعداً گفته میشد که قصد ربودن مجروحین را داشتند، میگفتند یکی از آن دو نفر فرار کرده ولی نفر دوم دستگیر شده است. بعد از اینکه اوضاع خیلی هنوز آرام نشده بود، میگفتند بعضیها در خود بیمارستانها کشته میشدند یا آمپول هوا به آنها زدند یا به شیوهی دیگری آنها را کشتند. البته من مسئولیت این حرفها را به عهده نمیگیرم میگفتند اوضاع اینگونه بوده است. تا یکی دو شب اوضاع به هم خورده بود، کسی بیمارستان را کنترل نمیکرد و هرج و مرج در بیمارستانها کاملاً و مخصوصاً بیمارستانهای که مجروحین را میبردند حاکم بود.
روز دوم سوم که در همان بیمارستان نخستوزیری بودم، برای آن که مجلس از اکثریت نیفتد اعلام کردند کسی حاضر است به مجلس برود. در حدود 20 نفر از نمایندهها شهید شده بودند، عدهای از نمایندگان در شهرستان بودند تا بیایند مجلس اکثریت پیدا نمیکرد. ما هم اعلام آمادگی کردیم، ما را با ویلچر و برانکادر در داخل آمبولانس گذاشتند و در جلسه علنی مجلس شرکت کردیم.