مدرس به یکی از نزدیکانش گفت: «عبدالباقی! چند ورق از آن کاغذهای مرغوب خود را بیاور.» سپس به آن مرد گفت: «آن بسته کاغذ وزیر را بردار و این کاغذها را هم روی آن بگذار.» آنگاه روی یک تکه کاغذ قند نوشت: «جناب وزیر! کاغذ فراوان است، ولی لیاقت تو بیشتر از این کاغذی که روی آن نوشتهام نیست...»