به روایت طاهره لباف

حمله گارد دانشگاه به دختران دانشجو/ ماجرای سه بار اخراج از دانشگاه

سال دوم بود که باز در اعتصابات شرکت کردم. گارد دانشگاه آمد مرتب اخطار کرد که متفرق شوید و گرنه ما شما را می‌زنیم. به همین دلیل یک دفعه گاز اشک‌آور زد و شروع کردند با باتوم به جان دانشجوها افتادند. صف‌های جلو خانم‌ها و صف‌های بعد آقایان بودند. فرار کردیم. یک دفعه کفشم در گل فرو رفت، دو تا از این گاردی‌ها به من رسیدند و شروع کردند من را زدن که دیگر نفهمیدم چه شد. چشم باز کردم، گویا دانشجوهای پسر رسیده بودند، جلوی این‌ها را گرفته بودند و من را بیمارستان آورده بودند. تا غروب بیهوش بودم.
سه‌شنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۳۷

پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ در شب شعر و خاطره انقلاب در تالار آبی کاخ مجموعه فرهنگی نیاوران، روایان انقلاب اسلامی به روایت خاطرات خود از دوران مبارزه پرداختند.

دکتر طاهره لباف از جمله روایان این نشست خاطرات و روایت‌هایی از مبارزات یک دختر دانشجوی مسلمان را بیان کرد.

طاهره لباف در بخشی از خاطرات دوران دانشجویی خود گفت: من در سال 47، 48 وارد دانشگاه شیراز شدم. دانشگاه شیراز در آن موقع با دانشگاه کنت و پنسیلوانیای آمریکا طرف قرارداد بود و خیلی از اساتید اصلاً از آنجا می‌آمدند به ما درس می‌دادند و درس‌های معمولی‌شان حتی مثلاً بیولوژیک را به زبان انگلیسی می‌گفتند. من به رشتۀ ریاضی چون خیلی علاقمند بودم آن سال در رشتۀ ریاضی محض نفر دوم کنکور شده بودم. البته دانشگاه شیراز یک کنکور جدا داشت. با وجود اینکه در یک خانوادۀ مذهبی رشد کرده بودم و پدرم هم بزرگ فامیل و مذهبی بودند، ولی بسیار روشنفکر بود. آمدیم شیراز که من را ثبت‌نام کنند. پدرم در راه به من گفتند ببین طاهره آدم‌ها دو نوع هستند: بعضی‌ها شخصیت ثابتی دارند و این‌ها رنگ‌پذیر نیستند، به محیطی که می‌روند رنگ می‌دهند؛ بعضی‌های دیگر نه و این اصطلاح خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو، این یک مثل بسیار بیجایی است. تا زمانی که حجاب و نمازت را حفظ کنی، من به تو اجازۀ تحصیل در دانشگاه را می‌دهم و گفتند به من خیلی از محیط دانشگاه شیراز بد گفته‌اند، ولی ان‌شاءالله که تو بروی و بتوانی در آنجا منشأ تحولاتی باشی.

البته دبیرستان رفتن من هم با حرف و نقل‌هایی در فامیل ایجاد شده بود. در آن موقع رسم نبود که افراد متدین دخترهایشان را به خصوص به دبیرستان بفرستند. به خاطر اینکه دبیرستان‌ها پر از دبیر مرد بود و تنها دبیرستان اسلامی که آن موقع وجود داشت، دبیرستان امامیه در تهران بود که با وجود اینکه با خانۀ ما فاصلۀ بسیار زیادی داشت، به همین دلیل پدرم من را به آن مدرسه فرستادند. طوری بود که من در اکثر ماه‌های سال، آفتاب را در روزهای معمولی غیر از روزهای تعطیل نمی‌دیدم. یعنی صبح که می‌رفتم سوار سرویس می‌شدم، هنوز تاریک بود، شب هم که برمی‌گشتم از دبیرستان، آن‌قدر آن ماشین دور می‌زد و بچه‌ها را پیاده می‌کرد که وقتی که من می‌رسیدم، باز تاریک بود و من روزهای جمعه و تعطیلات خوشحالی‌ام این بود که آفتاب را در محیط خانه هم می‌بینم.

به هر حال من آن سال رفتم دانشگاه و از لحظۀ ثبت‌نام تحت فشار قرار گرفتم. چون من زودتر مدرسه رفته بودم، یک دختر 16 - 17 ساله در آن محیط بودم. از همان روزی که رفتم، از همان مسئولین ثبت‌نام گرفته من را نصیحت می‌کردند، می‌گفتند تا الآن نشده دانشجویی بیاید در این دانشگاه و با حجاب برود بیرون. بنابراین تا تو زبانزد نشدی، چادرت را بردار، راحت‌تر می‌توانی باشی و عادی باشی. یادم می‌آید یک روز که در صف ایستاده بودم، این پسرهایی که پشت سر بودند، مرا به جلو هل دادند و ...

ترم دوم بودم که اعتصاب شد. یک تالاری در دانشگاه شیراز بود به اسم تالار شمس، این را خود ساواک آمده بود آتش زده بود و به اسم انجمن اسلامی می‌خواست تمام کند، یعنی بچه‌های اسلامی این کار را کرده‌اند. در آن زمان بچه‌های انجمن اسلامی شش نفر بودیم. من بودم که تنها خانم انجمن بودم، آقای دکتر حدادعادل بودند که دو سال از ما بالاتر بودند، دکتر احمد توکلی بودند و دو سه نفر دیگر آقای مخبری و ترلانی و این‌ها بودند و یادم می‌آید که در آن اعتصابات این آقای احمد توکلی دانشجوی مهندسی شیمی بود آن سال، این شلنگ آب را به دوش گرفته بود و با آن شدت آمده بود این آتش را خاموش کند که به اسم بچه‌های مسلمان که آن موقع این‌ها را بچه‌های خلاصه امّل و عقب‌مانده می‌دانستند، نباشد.

بعد از این اتفاق و متعاقب آن اعتصاب شروع شد. اعتصاب که شروع شد، گفتند باید دوباره ثبت‌نام کنید. من که رفتم در معاونت دانشجویی ثبت‌نام کنم، آن آقایی که آنجا نشسته بود، گفت که خانم لباف تو لیاقت دانشجو بودن و در این دانشگاه بودن را نداری، برو در خانه صدایت هم در نیاید. اگر صدایت دربیاید، سر از اوین درمی‌آوری. من آن موقع اولین بار بود که لفظ اوین را می‌شنیدم. خب من آمدم و فکر کردم پدرم به من سفارش کرده بودند با وجود اینکه یکی از پیروان آیت‌الله کاشانی بودند و خودشان فرد فعالی بودند و از نه سالگی رسالۀ حضرت امام را آورده بودند که ما مقلد امام باشیم، منتهی می‌گفتند این رساله را نباید به مدرسه ببری، جایی ببرید و باید در خانه باشد، ولی گفته بودند که در محیط درس تو فقط درست را بخوان، چون ساواک با خانم‌ها بدجوری رفتار می‌کند و برای آبروی ما درست نیست که مثلاً ساواک تو را بگیرد.

به هر حال وقتی از دانشگاه اخراجم کردند، من دیگر تهران نرفتم، همان جا ایستادم دوباره درس خوندم و دوباره کنکور دادم، سال بعد دانشگاه مشهد قبول شدم. در دانشگاه مشهد تازه آقای حجت‌الاسلام شهید هاشمی‌نژاد از زندان آزاد شده بودند، با ایشان آشنا شدم و ایشان برای من و سه تا از دانشجوهای دیگر جلسات ظاهراً مذهبی را گذاشتند که خب در این جلسات معرفت‌های سیاسی هم در کنار معرفت‌های دینی به ما داده می‌شد.

در حقیقت اعتصاب دانشگاه مشهد برنامه‌ریزی‌اش از طریق آقای هاشمی‌نژاد و از اتاق ما شروع شد. در آن شب قرار بود که دانشجوها شب را در دانشگاه بمانند. خب من هم چون مانده بودم، فردایش باز معاونت دانشجویی که رئیسش یک آقایی بود به اسم آقای دکتر میامی یادم می‌آید که می‌گفتند این اصلاً از کارمندهای ساواک است، ایشان ما را خواست، من و چند تا از آقایان را، همگی ما را اخراج کرد و گفت دیگر حق ندارید بروید. وقتی آقای هاشمی‌نژاد این جریان را مطلع شدند که من برای بار دوم از دانشگاه اخراج شدم، خیلی ناراحت شدند و فکر می‌کردند شاید آموزش‌های ایشان باعث شد که من در این جریان بیشتر بیفتم و به من گفتند که تو نگران نباش، من از خدا می‌خواهم که تو بتوانی کار را ادامه بدهی و من تو را در ثواب یک سال از مستحباتم شریک می‌کنم. خب این برای من خیلی جالب بود صحبت ایشان و یادم می‌آید که گفتند که چهل روز زیارت عاشورا را برای اینکه تو به دام ساواک نیفتی، برایت می‌خوانم.

من برای بار سوم دوباره کنکور دادم و دانشگاه اهواز قبول شدم. جالب بود اصلاً آن موقع از اینکه از درس عقب می‌افتم ناراحت نبودم. یعنی رفتن در دانشگاه‌های مختلف برای من یک موفقیت بود. می‌گفتم بیشتر با محیط دانشگاه‌ها و دانشجوها آشنایی پیدا می‌کنم.

البته بگذریم از اینکه دانشگاه شیراز واقعاً جو مفتضحی داشت، یعنی پارتی چراغ خاموشی که در دانشگاه شیراز اساتید برای دانشجوها می‌گذاشتند، معروف بود. این‌قدر دوست پسر داشتن عادی بود که دیگر این اواخر من درِ خوابگاه را باز می‌کردم، می‌آمدم می‌گفتم ناهید مثلاً بهرام دنبالت آمده. در دانشگاه شیراز در خوابگاه ارم یک زمین مورب چمنی بود که - خدا می‌داند من عذر می‌خواهم از اینکه این را می‌گویم- ولی بارها و بارها من غلتیدن دانشجوهای دختر و پسر را آنجا را دیده بودم. اصلاً مثل اینکه عقب‌مانده می‌دانستند دختر خانمی که دوست پسر نداشته باشد، با او سینما نرود، برنامه نداشته باشد این‌ها. یک کافه تریایی دانشگاه شیراز داشت که بوی دود و حشیش و این‌ها به حدی زیاد بود که هیچ دختری به تنهایی جرأت نمی‌کرد به آن کافه تریا برود، حتماً باید با یکی دیگر باشد.

روزی که مرا از دانشگاه اخراج کردند وقتی از پله‌های امور دانشجویی پایین می‌آمدم، یک آقایی که موی بلندی داشت و تیپ هیپی بود و این‌ها، هم‌شاگردی من بود، به من گفت خانم لباف ثبت‌نام کردی؟ من هم گفتم نه، اخراجم کردند، ثبت‌نامم نکردند. حالا با آن قول و قرارهایی که با من گذاشته بودند که نباید به کسی بگویی. گفت وا چرا؟ وقتی که مادرم به من می‎‌گفت دانشگاه شیراز وضعش خراب است، من می‌گفتم نه مادر آنجا یک خانمی هست که مثل تو چادری و خلاصه این‌گونه است. حالا تو بروی من چه بگویم به مادرم؟ قهقه خندید. حالا با مسخره می‌گفت یا چیز دیگر، معلوم نبود.

به هر حال من دانشگاه مشهد هم اخراج شدم و بعد دوباره کنکور دادم و دانشگاه اهواز که آن زمان جندی‌شاپور بود، رشتۀ پزشکی قبول شدم. جالب این بود که این دانشگاه‌ها هیچ کدام از سوابق من در دانشگاه دیگر خبر نداشتند، چون آن موقع نه کامپیوتر بود، نه اینترنت بود، نه این نوع مسائل بود و به عنوان دانشجوی سال اول رفتم و ثبت‌نام کردم. سال دوم بود که باز در اعتصابات شرکت کردم. پشت زمین دانشگاه یک منطقۀ کشاورزی بود که شب پیشش عمداً آب داده بودند و گل‌آلود بود. گارد دانشگاه آمد مرتب اخطار کرد که متفرق شوید و گرنه ما شما را می‌زنیم. به همین دلیل یک دفعه گاز اشک‌آور زد و شروع کردند با باتوم به جان دانشجوها افتادند. صف‌های جلو خانم‌ها و صف‌های بعد آقایان بودند. خب دیگر آن موقع فرار کردیم. از پشت آمدیم در آن زمین کشاورزی. همین‌طور که فرار می‌کردیم، یک دفعه کفشم در گل فرو رفت، از پایم درآمد. چون آنجا هم خیلی گل بود، دولا شدم که کفشم را بپوشم، دو تا از این گاردی‌ها به من رسیدند و شروع کردند من را زدن که دیگر یک دفعه من نفهمیدم چه شد که بعد چشم باز کردم، گویا دانشجوهای پسر رسیده بودند، جلوی این‌ها را گرفته بودند و من را بیمارستان آورده بودند و من تا غروب بیهوش بودم.

غروب که به هوش آمدم، چند تا از دانشجوهای پسر آمدند گفتند که گارد دربه‌در دنبال تو می‌گردد، باید همین امشب بروی تهران و یکی از پسرهایی که خانه‌شان نزدیک همان 24متری بود، از خانه‌اش یک چادر سفید برای من آورده بود که گفت با همین چادر هم برو که نشناسندت. خلاصه شب من را سوار اتوبوس کردند، از میهن‌تور برایم بلیط گرفتند، دو تومان هم دادند به من برای کرایۀ راه که بیایم. خدا می‌داند من آن شب چه حالی داشتم. تمام این پای من بادمجان بادمجان ورم کرده بود. از باتوم‌هایی که به سرم زده بودند سرم اندازۀ یک دیگ بزرگ شده بود که اصلاً نمی‌توانستم تکان بدهم. آن‌قدر سرم درد می‌کرد که حتی برای نماز خواندن نتوانستم از ماشین پیاده بشوم بیایم و خلاصه صبح که رسیدیم، اذان صبح بود، من آمدم وارد آن گاراژ شدم، صبر کردم تا صبح بشود که تاکسی بگیرم بیایم.

تاکسی گرفتم. حالا بدنم درد می‌کند، زمستان هم بود، همه‌اش در راه به خودم می‌گفتم الآن می‌روم زیر کرسی، مادرم مثلاً یک قرص مسکن به من می‌دهد، حالم بهتر می‌شود، چقدر خوب است. آمدم رفتم درب خانه را  که زدم، دیدم یک آقای قدبلند با عینک سیاه آمد، گفت چه می‌گویی خانم؟ یک دفعه مادر من از روی ایوانی که چند تا پله می‌خورد، به من گفت: خانم ما امروز کار نداریم. یک دفعه این آقا هم زد به سینۀ من، گفت که مگر نفهمیدی گفتند کار نداریم. برو بیرون گورت را گم کن. با همین لفظ. همین که زد به سینۀ من، خب من هم پایم درد می‌کرد، سرم درد می‌کرد، از عقب روی زمین افتادم. حالا نمی‌توانستم از جایم بلند بشوم. خدایا چکار کنم؟ دیگر با زحمت تمام خودم را بلند کردم. گفتم خدایا فهمیدم که این احتمالاً باید ساواکی باشد و خانۀ ما تحت محاصره است. برای چه محاصره است؟ جریان من را فهمیده‌اند؟ من که هنوز کسی چیزی نمی‌داند. خلاصه بلند شدم با زحمت تمام فکر کردم کجا بروم. خانۀ عموی من آن بغل بود. گفتم خب اگر اینجا بروم که باز می‌آیند مرا می‌گیرند. خانۀ عمه‌ام هم بروم. فکر کردم خانۀ یکی از دوستان بروم. خلاصه رفتم آنجا و بعد فهمیدم که خانۀ ما محاصره است.

جریان این بود که برادر 16 سالۀ من که دبیرستانی بود، با یک گروه فدائیان اسلام آشنا شده بود و پدرم به ایشان روزی 25 زار می‌دادند برای رفت و برگشتش به مدرسه و ناهار ظهرش. این از این 25 زار، 15 زارش را به این گروه برای تکثیر اطلاعیه‌های امام می‌داده و بقیه‌اش را از این نان بستنی‌های ریز ریز شده می‌خرید می‌خورد که سیر بشود. آن گروه گیر افتاده بود، چون گیر افتاده بود، مجید برادر من را هم معرفی کرده بودند. این آمده بود که از دبیرستان به خانه بیاید در کوچه یکی از همسایه‌ها که قضیه را فهمیده بود و گفته بود که آقای جوهری امروز گرفتند و بردند. این شصتش خبردار شد فرار کرد و رفت اصفهان. هر مردی که وارد خانۀ ما می‌شد، ساواک می‌گرفت. یعنی پدرم، عمویم، پسرخاله‌ام و حتی شاگرد مغازۀ پدرم که آمده بود سر بزند گرفتند. خلاصه من هم در این شرایط، آن دوستم خوشبختانه من را برد در یک جای دیگری، یادم است که هر شب من را در یک خانه‌ای می‌بردند. می‌گفتند الآن اینجا که آمدی، ممکن است ساواک فهمیده باشد بیاید دنبال تو.

خلاصه از این طرف به آن آن طرف. من یکی دو بار زنگ زدم به منزلمان، مادرم، دیدم که یک آقایی گوشی را برداشته و تا من گفتم الو، قطع می‌کرد. فقط یک بار که برداشتند، دیدم که مادرم می‌گویند بمیرم الهی که مثل حضرت زینب این‌گونه سرگردان شدی. حالا از کجا متوجه شده بودند و چه بود، نمی‌دانستم. بعد از یک هفته این برادر 16 ساله ما را در اصفهان گرفته بودند.

وقتی که او را گرفتند، دیگر خانۀ ما از محاصره درآمد و من توانستم که بروم به خانه و بعد دوباره رسم این بود هر وقت اعتصاب می‌شد، می‌گفتند باید دوباره ثبت‌نام کنید. ثبت‌نام هم که نه، همین که بیایند آن کسانی که در جریانات انقلاب بودند، در اعتصابات بودند، این‌ها را تسویه بکنند. من رفتم که وارد دانشگاه بشوم، بلافاصله گارد دانشگاه دم در نگذاشت وارد دانشگاه بشوم. گفت لباف؟ گفتم بله. گفت برو سوار شو. چشم‌هایم را بستند، من را بردند و یک بازجویی 18 ساعته‌ای کردند. من تا آن موقع فکر می‌کردم این که می‌گویند مثلاً برق از چشمش پرید، این یک اصطلاح است. نمی‌دانستم، ولی وقتی یکی از این بازجوها آمد یک سیلی به من زد که من پرت شدم از روی صندلی پایین و واقعاً برق از چشمم پرید.

این خبر را به اشتراک بگذارید:
ارسال نظرات