پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ محمدرضا نیکنام از اعضای فداییان اسلام میگوید: یک سفر به سبزوار رفتم. ماه رمضان را آنجا بودم. از روز سیزدهم ماه رمضان شهربانی مرا خواستند. چند نفر از معممین هم در همان منزلی بودند که من هم بودم. رفتم آنجا نشستم. آقای رئیس شهربانی گفت: «آقای ریاست محترم ژاندارمری اینجا بودند؟» گفتم: «بله». گفت: «تربتی (اسم ایشان را به آقا هم نگفت) هم اینجا بود»؟ آقای رئیس ژاندارمری به ایشان فرمودند که در منبرها فضولی نکنید. دنبال آن را هم میخواست به من بگوید. گفتم: «اینجا شهر است یا ده؟» گفت: «شهر است». گفتم: «رئیس شهربانی بیجا کرده در امر انتظامات دخالت کرده است. به او چه مربوط بود؟» گفت: «من ارادت دارم خدمتتان». و شروع کرد از این حرفها.
یواش یواش کار بالا گرفت. آنجا یک مهمانسرایی به نام رضوی وجود داشت. در سبزوار شنیدم که از پرورشگاه دخترانی را به عنوان مستخدم آنجا آوردهاند و یک مرکز ناجوری شده است. آستان مقدس حضرت رضا(ع) سرمایهگذاری کند، آن وقت چنین شود. فرهنگ آنجا را هم خیلی بد نقل میکردند. بچههای دبیرستانی میآمدند به من میگفتند که یک نفر جرأت نمیکند به تنهایی دستشویی برود. اینقدر وضع اینجا ناجور است. من توی کوک مهمانسرای رضوی و فرهنگ رفتم. یک روز بر منبر گفتم که توجه کنید تا برایتان بگویم. شهر هم یک فرمی شده بود. در شهر گفته بودند هر کسی هر شبستانی میخواهد منبر برود، برود، اما ساعت چهار بعدازظهر هیچکس منبر نرود. با این حال غلغلهای میشد.
در منبر گفتم: یک وقت از وضع فرهنگ یک شهرستانی خیلی ناراحت شدم و گزارشهای پیدرپی به مرکز دادهاند. به این صورت که مأموری از مرکز به آن شهر آمده بود. فکر کرد خوب است ناشناخته برود، بررسی کند ببیند چیست. به دبیرستان رفت و از یکی از محصلین سؤال کرد: «شما اینجا تحصیل میکنید؟» گفت: «بله». گفت: «وضع اینجا چطور است؟» گفت: «خیلی خوب. درس میخوانید؟ دبیرها سروقت میآیند، تاریخ و جغرافیا هم میخوانید؟» گفت: «بله، در قلعهی خیبر را چه کسی کند؟» پسر کمی فکر کرد و گفت: «والله من نکندم». آقای بازرس حوصلهاش تنگ شد گفت: «تو میگویی ما همهچیز میخوانیم، پس چرا نمیدانی در خیبر را چه کسی کند». بازرس ناچار شد پیش دبیر ایشان برود. گفت: «مال ملت را میخورید، حقوق از مال ملت میگیرید، وقت بچههای مردم را تلف میکنید، به بچهها چه یاد میدهید. از بچه میپرسم در قلعهی خیبر را چه کسی کند، میگوید: من نکندم». دبیر گفت: «قربان بچههای کلاس ما بیادب نیستند. لطفاً از آن کلاس سؤال کنید». بازرس اوقاتش تلخ شد، رفت پیش رئیس فرهنگ. شما اینجا حقوق میگیرید و سرپرستی میکنید، تعلیم میدهید. از بچه محصلی که چند سال در اختیار شماست میپرسم: «در قلعهی خیبر را چه کسی کند؟» میگوید: «من نکندم». به دبیر ایشان میگویم، میگوید: «بچههای کلاس ما بیادب نیستند». رئیس فرهنگ گفت: «قربان بفرمایید پول آن چقدر میشود تقدیم کنم. صدای آن را درنیاورید».
این حرفها به آنجا کشید که روز بعد من آمدم به مسجد بروم. چون من چهار بعدازظهر روی منبر میرفتم، اول وقت میرفتیم نماز میخواندیم و آنجا مینشستیم. آمدم به مسجد بروم که یکی از مأموران آمد و گفت: آقای رئیس آگاهی اینجا هستند و با شما کار دارند. خودم رفتم بیرون مسجد. او بهتش زد چه باید بگوید. من قیافهی رئیس فرهنگ را تا آن زمان ندیده بودم.
در راهرو مسجد که میرفتم دستش را گذاشت روی شانهی من و گفت: من رئیس فرهنگ هستم، و آمدهام علیه شما صحبت کنم در این مسجد. گفتم: بفرمایید. با خود فکر کردم اگر حرف بزند با سه صلوات خردش میکنم؛ به این صورت که صلوات اول را میگویم: هر کس میخواهد جوابهای او را چهار بعدازظهر از من در منبر بشنود صلوات بفرستد، لذا همه صلوات میفرستند، هر کس حرفهای ایشان را قبول نداشت و میداند او خلافگویی کرد یک صلوات دیگر هم بفرستد و در نتیجه او را له میکنم تا از اینجا برود.
رفتم تو نشستم که به حاج علیرضا دولتآبادی اطلاع دادند. ایشان جوان غیوری بود و به مرحوم نواب هم خیلی ابراز علاقه و ارادت داشت. نمیدانم چطور به ایشان خبر دادند که خودش را با ماشین به دم در مسجد رساند و شروع کرد به داد و فریاد کردن برای رئیس فرهنگ که اینجا را ویران کردید، حالا هم که نیکنام حرف میزند بدتان میآید. در نتیجه گفتند مسجد شلوغ است، به منزل آیتالله سیادتی بروید.
به منزل آقای سیادتی، که پیرمرد و عالم بزرگی بود و دیگر نمیتوانست به مسجد بیاید، رفتیم. آقایان دورتادور نشستند. آقای سیادتی هم آن بالا بود و من جلوی در نشستم. مرحوم سیادتی تمامقامت بلند شد و ایستاد. به من هم گفت: «بفرمایید اینجا». گفتم: «اینجا هستم». گفت: «نخیر، بفرمایید اینجا». اینکه آقای سیادتی به من بگوید که بیایید پهلوی من بنشینید در واقع حساب حکومتیها را رسیده بود. نشستم، احوالپرسی کرد و رو کرد به آقایان و گفت: «مصطفی (پسرش) به من گفتند که منبرهای ایشان خیلی مفید و مؤثر است». در نتیجه آنها به هدفشان نرسیدند و حرفها به اظهار علاقه و ارادت به اینجانب تبدیل شد. بالاخره آخر ماه رمضان تصمیم گرفتند مرا از آنجا تبعید کنند. آقایی به نام حاج غلامرضایی، از پهلوانهای آنجا، به خانهی من آمد و با لحن سبزواری گفت: «نمیترسید؟» گفتم: «نه». گفت: «میخواهم شما را سوار جیپ کنم و از جلوی شهربانی رد کنم». گفتم: «بکنید». آمدم، دیدم جیپ از دو طرف در ندارد. کنار دست ایشان نشستم و جلوی شهربانی دستی هم تکان داد و مرا بیرون برد و به مشهد رفتیم. در هر حال این روحیهها همه مولود تبلیغ او بود.
منبع: فدائیان اسلام در کلام یاران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی