انتشار برای نخستین بار؛ خاطراتی از حسین شاهحسینی
مادرم میگفت یک روز در قم صبح خیلی زود من آمدم بروم حمام یك پاسبانی سوار بر اسب بود همینطور كه دید من بقچهام است و دید كه دارم میروم طرف حمام، تقریباً تاریك و روشن بود دوید از پشت سر كه چادر مرا از سرم بكشد، من نشستم این چادر را كشیدم روی سرم و آمدم جلو و پاسبان كه آمد جلو گفتم تو را به این حضرت معصومه این كار را نكن حیای من از بین میرود، گفت فقط یك لگد به پهلوی من زد و گفت توی کوچه برو دیگر، توی خیابان نباش و چادر را از سر من نكشید ولی لگد را زد به من، سرش را انداخت و با اسبش رفت
کد خبر: ۱۸۶۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۰/۰۵