پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ علیمحمد بشارتی در کتاب خاطرات خود که با عنوان "عبور از شط شب" توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است درباره حال و هوای روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی میگوید: بعد از اعلام خبر حکومت نظامی، ساعت چهار و نیم بعداز ظهر با مدرسه علوی تماس گرفتم که اشغال بود. شاید سه ربع ساعت طول کشید تا تماس برقرار شد. آنها گفتند امام خمینی اعلامیه دادهاند که مردم حکومت نظامی را نادیده بگیرند. به همین دلیل دیگر به مدرسه علوی نرفتم، بلکه به میان مردم در چهارراه پپسی کولا، واقع در خیابان آزادی، رفتم.
ابتدا در جمع مردمی که آنجا بودند، سخنرانی کردم و تصمیم حضرت امام خمینی را برای آنها شرح دادم و گفتم که باید به مقاومت ادامه دهیم و مقاومت را هم از همین جا که هستیم شروع میکنیم. سپس گفتم باید با هر وسیلهای که داریم خیابان را ببندیم. مردم بلافاصله سنگ، لاستیک و تیرآهن آوردند و خیابان را بستیم و با گونیهای پر از شن، سنگر درست کردیم. از آن به بعد خیابان دست خودمان بود.
گروه
زیادی از مردم آنجا بودند و عدهای هم که در منزل مانده بودند، با اعلام شکست
حکومت نظامی به بیرون آمدند و ضمن پیوستن به مردم، آب و غذا و سایر امکانات نیز
برای ما فراهم کردند. باید بگویم که دستور حضرت امام خمینی شکستن حکومت نظامی بود،
ولی بقیه امور را مردم به صورت خودجوش انجام دادند.
نماز مغرب و عشاء، همان جا در خیابان خوانده شد. ساعت ۹ شب، مردم برای ما شام آوردند. ما هم غذاها را بین سنگرها تقسیم کردیم. زنهایی که آنجا میدیدیم، اگر چه برخی از آنها بیحجاب بودند، ولی در امر تدارکات و رساندن آب و غذا و میوه و شیرینی فعالیت جدی داشتند. طولی نکشید بدون آنکه کسی به آنها تذکری دهد اغلبشان روسری بر سر کردند و به کمک رسانی پرداختند.
طی تماس بعدی که با مدرسه
علوی داشتیم، از قول امام گفتند که باید تلاش شود تا مردم در خیابانها بمانند. با
بلندگو، صحبتها و راهنماییهای لازم را به مردم ارایه میدادیم.
ساعت یازده و نیم
شب، خیابانها اندکی خلوت گردید. لاستیکهای زیادی آورده بودند که مرتب آتش میزدیم.
موتورسیکلت و ماشین هم در اختیار داشتیم که به وسیله آنها به سنگرهای دیگر سر می
زدیم. ساعت ۱۲ شب، دور و بر ما خلوتتر شد، به طوری که برایمان ترس آور گردید. آن شب مقدار کمی هم
باران آمد. زمان به کندی میگذشت تا این که حول و حوش ساعت ۳ بامداد پنج دستگاه ماشین ارتشی
به طرف ما میآمدند. یک دستگاه جیپ جلویشان حرکت میکرد و با بلندگو اعلام میکرد «نه
کشته ایم، نه می کشیم، نه خواهیم کشت.» متأسفانه آنها با این شعار توانسته بودند
از دو سه سنگر جلویی عبور کنند.
با دیدن این وضعیت بچههای سنگر ما، که مجموعا
شاید بالغ بر ۵۰ نفر میشدند، دور من جمع
و تکلیف را جویا شدند. حالا خودروهای ارتشی شاید ۸ تا ۱۰ دقیقه بود که پشت سنگر ما
ایستاده و مرتب آن شعار را تکرار میکردند. با وجود آنکه بسیاری از بچهها مسلح
بودند به آنها گفتم: «اینها که میگویند با ما کاری ندارند ما هم با آنها کاری
نداشته باشیم، اما حیف است بگذاریم این ماشینها با سلاحهایی که دارند از این جا
عبور کنند.»
هنوز حرف من تمام نشده بود که یکی از ریوها با پرتاب کوکتل مولوتف آتش
گرفت. این واکنش خیلی سریع بود و من پاک گیج شدم. متعاقب این حادثه، حاملان
خودروها پیاده شدند و دستشان را به نشانه تسلیم بالا آوردند. اسلحههایشان را
گرفته، ماشینهایشان را توقیف و خودشان را رها کردیم. با این غنایم، عده دیگری از
بچهها مسلح شدند.
آن شب تا صبح سنگرها را حفظ کردیم. صبح روز ۲۲ بهمن دیدیم که دیگران هم از پادگانها سلاحهایی به غنیمت گرفتهاند و در دستشان است. قبل از ظهر سنگر را رها کردیم و مسلح در خیابان ها به راه افتادیم و به جاهای مختلف، از جمله مراکز نظامی تسخیر شده توسط مردم سرکشی کردیم. به هر جایی که نگاه میکردیم، میدیدیم ماشینی در حال سوختن است. هر جا می رفتیم آثار کیوسکهای شکسته و سوخته پلیس و کلانتری مشهود بود و اسناد و مدارک پراکنده و سوخته یا نیم سوخته در همه جای این مراکز به چشم میخورد. گروهی با ماشین، با سر و صورت ژولیده و در هم، با سرعت در خیابانها رفت و آمد میکردند و شهر را دود و خاک فرا گرفته بود. از تمام نقاط شهر دود غلیظ ناشی از آتش سوزی به چشم میخورد. شهر یکپارچه انقلاب و آتش بود.
در این شرایط میبایست اوضاع را کنترل میکردیم. خواستم به مدرسه علوی برگردم و کسب تکلیف کنم که دیدم موقعیت مناسب نیست. عدهای از دوستانمان، از جمله آقای صباغیان، تعدادی از طرفداران شاه را گرفته بودند و به طرف زندان قصر میرفتند. ما نیز گرفتیم باید با آنها برویم ببینیم دستگیر شدهها را چکار میکنند.
تا بعد از آن به مدرسه علوی بازگشتیم و دیدیم در آنجا سلاحهای زیادی جمع آوری کردهاند. عدهای، از جمله آقای رفیقدوست هم آنجا بودند و سلاحها را مانند خشت روی هم میچیدند. آنها مقدار زیادی بمب و مواد منفجره هم آورده بودند، ولی کسی نبود که به امور نظامی وارد باشد و اسلحهها را به ضامن کند یا اگر گلولهای در درون لوله گیر کرد آن را خارج کند تا خطرآفرین باشد. هیچ کسی هم نبود که امور را مدیریت کند و کارها را تقسیم بندی نماید. همه چیز به طور خودجوش پیش میرفت. هر کس بگوید که آن روز دیدم فلانی رتق و فتق امور میکرد قطعا بدانید که شوخی میکند. همه چیز زیر نظر امام خمینی متمرکز بود و هنوز دولت موقت هم جایگاه خودش را پیدا نکرده بود.
اولین بار آیتالله مهدوی کنی آمدند در گوشهای از مجلس با بچههای کمیته استقبال مرکزیتی را تشکیل دادند که من نیز با آنها در ارتباط بودم. این تشکل هسته اصلی شکلگیری کمیته انقلاب شد. بچهها در این تشکل با استفاده از سلاحهایی که به غنیمت گرفته شده بود دنبال آن بودند تا چیزی شبیه یک پاسگاه درست کنند و در راستای برقراری و حفظ امنیت فعالیت نمایند.
رفته رفته انقلابیون دل و جرئت مضاعفی پیدا کردند و همه جا، از فرودگاه و پادگانها گرفته تا ادارات و وزارتخانههای دولتی را تحت کنترل خود در آوردند. با وجود این، سیاست و فن اداره را بلد نبودند و سیاست آنها، سیاست تسخیر بود. آنها در جریان انقلاب به فکر این نبودند که چگونه میخواهند بعد از انقلاب به اداره امور بپردازند یا اسناد، اموال و اشیاء قیمتی را جمع آوری و حفظ کنند. ابدا کسی دنبال این کارها نبود و درست هم همین بود. در یک جمله، جوانها مثل بولدوزر عمل میکردند. وقتی بولدوزر یک ساختمان را تخریب میکند، تیرآهن، درب چوبی و فلزی، آجر، گچ، کلید و پریز، همه را با هم در هم میپیچد و خراب میکند. آن موقع نیز آنها فقط فکر تخریب و تسلط بودند و اصلا به فکر اداره و ترمیم نبودند. آخر انقلاب همین است. باید ابتدا استحکامات دشمن را گرفت و تخریب کرد، سپس در جای آن، بنای جدید مطمح نظر و نیاز انقلاب را ساخت.
هر چه بود دورهای بسیار شیرین و گذرانی بود. شیرینی آن به این خاطر بود که جوانها برای نخستین بار توانسته بودند بر اوضاع کشور مسلط شوند و حکومت را به دست گیرند؛ اما این که گذرا بود به این دلیل میگویم که کم کم عناصر ضد انقلاب و طرفداران شاه که به پشت مرزها فرار کرده بودند، با بوقهای تبلیغاتی دل مردم را خالی میکردند و آنها را میترساندند و مثلا میگفتند نیروهایشان از فلان محور دارند وارد عمل میشوند.