پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ خسارت نفوذیهای منافقین در دهه شصت بیش از حد تصور بود. محمدرضا کلاهی یکی از آن نفوذیهایی است که عامل انفجار حزب جمهوری اسلامی شد. در همین رابطه حجتالاسلام محسن دعاگو از اعضای وقت حزب در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده میگوید: یكى از دوستان كلاهى را به حزب جمهورى معرفى كرده بود. درباره او تحقيق بنيادى نشده و دقت كافى به عمل نيامده بود. او در اوايل سال 1358 وارد حزب جمهورى شد و حدود يكسال و نيم فعاليت كرد. سازمان مجاهدين برنامهريزى كردند و از طريق تظاهر به ديندارى، حضور در مسجد، برگزارى نماز جماعت و فعاليت در جمع حزباللهىها او را موجه كردند تا مقبول يك روحانى قرار بگيرد و بدينوسيله وارد حزب جمهورى شود. كلاهى كه آدم زرنگى بود، خودبهخود جا افتاد و به تشكيلات حزب راه پيدا كرد.
حزب تصميم به چاپ دروس ايدئولوژى گرفت تا آن را در اختيار اعضا قرار دهد، كار تكثير بايد به وسيله تشكيلات انجام مىشد و مسئوليت اين كار با كلاهى بود. روزى كلاهى كتابچه كوچكى به اندازه تقويمهاى جيبى به من نشان داد كه در آن اين درسها را چاپ كرده بود. به او گفتم: «چرا در يك دفترچه بسيار كوچك و با خط بسيار ريزى آن را چاپ كردى؟» كلاهى گفت: «براى اينكه اسراف نشود و در كاغذ صرفهجويى كنيم، اين كار را كردم.» او چشمهاى خيلى درشتى داشت و آدم زيركى بود. من از نحوه تكثير درسها به او شك كردم، چون معنى نداشت به بهانه صرفهجويى، درسها را خراب و كاغذها را حرام كند.
تهديد سران حزب
روزى در ساختمانى كه در نزديكى دفتر مركزى حزب واقع شده بود، جلسه داشتيم. كلاهى وارد شد و اطلاعيهاى از سازمان مجاهدين خلق را به دست ما رساند. در آن اطلاعيه سران حزب جمهورى و روحانيت تهديد به قتل شده بودند. به كلاهى گفتم: «اينجا حوزه حزب است. چطور اطلاعيه وارد اين محل شده، شما از كجا آن را بهدست آوردهاى؟» كلاهى گفت: «از طريق كانالها و دوستان آن را گرفتم.» با اين ماجراها من نسبت به كلاهى شك كردم.
انفجار حزب و ناپديد شدن كلاهى
پس از عزل بنىصدر در سال 1360، روزى كلاهى با من تماس گرفت و گفت: «امروز جلسه بسيار مهمى در ساختمان مركزى حزب ـ خيابان سرچشمه ـ تشكيل مىشود، كلّيه اعضاى حزب و شوراى مركزى و مسئولين قسمتهاى مختلف حزب و تعدادى از نمايندگان مجلس در آن حضور دارند تا درباره مسائلى چون آينده كشور، رياستجمهورى و امثال اينها تصميمگيرى شود.»
كلاهى در حزب مسئوليت آوردن وسايل صوتى، تهيه مواد مورد نياز و جزوهها را برعهده داشت. او سوار موتورسيكلتش مىشد و جزوهها را به محل سالن مىآورد. ما غافل از اين بوديم كه كلاهى از مهرههاى اصلى سازمان مجاهدين خلق و نفوذى آنان در داخل حزب جمهورى اسلامى است.
روزى من خواستم تلفنى با خانهام تماس بگيرم، وقتى گوشى را برداشتم متوجه شدم خط روى خط افتاده است. از گوشى تلفن شنيدم كه مىگفتند: «آيا آن را از داخل ارتش آوردى؟ آن چيز حساس است، نياوريد. فلانجا بياور بده.» من همان موقع دلم لرزيد. از خودم پرسيدم، چه چيزى را در ارتش مىخواهند جابهجا كنند؟ پس از ماجراى انفجار بمب فهميدم كه اين قضايا به هم مرتبط بوده است.
پس از تماس كلاهى با من، به خانهام تلفن كردم و به همسرم گفتم: «امشب نمىتوانم به مسجد بروم، به خانه هم نمىآيم. در حزب جلسه مهمى برقرار مىشود، مىخواهم در آن شركت كنم. برخلاف عادت و روش هميشه، خانم من پشت تلفن شروع به بىتابى و دعوا كرد. گفت: «اين زندگى را رها مىكنم و مىروم. بچهها طاقتم را طاق كردهاند، از صبح ما را رها مىكنى و مىروى و نصف شب مىآيى. اين كه نشد زندگى، بالاخره نسبت به زن و بچهات مسئوليت دارى. همه زندگىات كه انقلاب و نظام نيست، ما هم انسانيم، ما هم مسلمانيم» و پس از آن به گريه افتاد. من وقتى ناراحتى ايشان را ديدم گفتم: «باشد، من اصلا در اين جلسه شركت نمىكنم، هر چه مىخواهد بشود، به خانه مىآيم.»
پس از گذاشتن گوشى تلفن سوار اتومبيل پيكانم شدم و به سمت خانه حركت كردم. در راه كلاهى مرا ديد و پرسيد: «كجا مىروى؟» گفتم: «كار واجبى دارم، نمىتوانم در اين جلسه شركت كنم.» كلاهى گفت كه اين جلسه خيلى مهم است. گفتم: «هر چقدر هم مهم باشد مهمتر از زندگىام كه نيست، زندگى من نزديك است متلاشى شود.»
اين حوزه حزب، پس از شوراى مركزى مهمترين مركز تجمع مسئولين واحدها بود. در آن روز كلاهى بمب را داخل كارتن گذاشته بود و جلوى چشم همه به عنوان كتاب و جزوه به داخل حزب آورده و چون معتمد بود، كسى به او شك نكرد. كلاهى زير دست شهيد مالكى، بعضى از كارها را در تشكيلات انجام مىداد. وقتى به خانه رسيدم حزب را منفجر كرده بودند. پس از رسيدن خبر، تلفنى با منزل كلاهى تماس گرفتم. مادرش گفت كه او نيست و به خانه هم نيامده. تا چند روز هر بار كه تماس مىگرفتيم او نبود. تازه ما متوجه شديم كار انفجار حزب به دست او انجام شده و پس از اين قضيه ديگر كلاهى را نديديم...در همان شب به محل انفجار آمدم، آنجا خيلى شلوغ بود. مردم با فرياد «ياعلى» و «ياحسين» جنازهها را بيرون مىكشيدند. صبح روز بعد بار ديگر به محل انفجار رفتم، ديدم تمامى جنازهها را براى تشييع آماده كردهاند.
تظاهرات هشتم تيرماه 1360
در هشتم تيرماه تظاهراتى براى محكوم كردن عمل انفجار در دفتر مركزى حزب انجام شد... تظاهرات هشتم تيرماه 1360، يكى از بىنظيرترين تظاهرات كشور ما بهشمار مىآيد، كوچهها و خيابانها مملو از جمعيتى بود كه شعار مىدادند : «دشمن در چه فكريه، ايران پر از بهشتيه، مرگ بر منافقين!» اين تظاهرات در حقيقت رفراندوم جديد و رأى اعتماد مجددى به تفكر حضرت امام(ره) بود.
با شهادت چند تن از وزرا، هيئت دولت از حد نصاب افتاد، چند تن از نمايندگان و سران مهم كشور در بين شهداى هفتم تيرماه بودند. اين حادثه تاريخى و مهم اگر براى هر نظام ديگرى اتفاق مىافتاد، بهطور حتم از هم مىپاشيد.
سخنرانى امام (ره) به مناسبت واقعه هفت تير
در آن مقطع، حضرت امام خمينى ـ رضوان الله تعالى عليه ـ سخنرانى مفصلى ايراد كردند. بعد از ائمه معصومين (ع) من قدرت روحى امام را در هيچ كس در تاريخ سراغ ندارم. حضرت امام فرمودند: «برويد با خدا تسويه حساب كنيد، اصلا مسئله خمينى مسئله اين آدمها نيست. قصّه، قصّه خداست، برويد با خدا بجنگيد، با كشتن اينها مشكلى حل نمىشود، با شهادت اينها مشكلى حل نمىشود. بهشتى يك امت بود.» بعد از تعبير امام، شهيد بهشتى با عنوان يك امت مطرح شد. آن سخنرانى به يكباره همه چيز را عوض كرد.