پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجتالاسلاموالمسلمین سید محمود دعائی، از یاران امام خمینی(ره) دارفانی را وداع گفت. ضمن تسلیت درگذشت ایشان، بخشی از خاطرات وی از سالهای نهضت اسلامی از نظر میگذرد.
اولین آشنایی با امام
اولین باری که اسم حضرت امام را شنیدم در دوران دبیرستان بود. من در آن سال یک ماه از تعطیلات تابستان را به یزد برای دیدار پدرم رفته بودم. سالی بود که آقای بروجردی از دنیا رفته بودند و من برای اولین بار از پدرم نام امام را شنیدم. وی در جواب این که کاندیداهای بعدی برای مرجعیت چه کسانی هستند؟ گفت: «حاج آقا روحالله، حاج آقا روحالله خمینی.» از این زمان ایشان به عنوان یک شخصیت برتر و مرجعی که شایستگی دارد زعامت حوزه را بر عهده بگیرد، در ذهن من نقش بست.
من بعد از شنیدن نام امام نسبت به ایشان کنجکاو شدم و در جریان مبارزات انجمنهای ایالتی و ولایتی، وقتی که امام اعلامیهها و خطابههای تند و صریحی صادر کرد به دلیل اینکه این اعلامیهها از لحاظ محتوا و قاطعیت برخوردی صریح و روشن با ظلم و ستم داشت و شاخص بود و در مبارزه با رژیم شاه موضعگیری قاطع داشت به ایشان علاقمند شدم.
اولین دیدار با حضرت امام
وقتی به قم وارد شدم، مدت کوتاهی از وقایع 15 خرداد 42 و دستگیری امام گذشته بود. من به مدرسه آیتالله بروجردی وارد شدم. یک شب که ظرفی را برداشته بودم تا از رستورانهای اطراف حرم برای جمعی از دوستان که در مدرسه با هم بودیم غذا تهیه کنم، شنیدم یک نفر موتورسوار در حال حرکت فریاد میزد: «آقا آزاد شد!» و بدین ترتیب همه مردم قم را خبر میکرد. ساعت حوالی ۱۰ شب بود. من قابلمه به دست به طرف منزل امام دویدم و برای اولین بار سیمای مبارک حضرت امام را زیارت کردم. سیمای امام از عکسهایی که قبلا از ایشان دیده بودم، زیباتر بود. چراکه در آن موقع در تلویزیون تصویری از امام پخش نمیشد و تنها همین عکسها بود. من امام را در برخورد اول خیلی زیباتر و بهتر دیدم و دستشان را به گرمی بوسیدم.
ساعتی آن جا بودم و برگشتم. در برگشت غذایی تهیه کردم. به هرحال آن شب خیلی با خوشحالی و شادی گذشت و فردای آن روز هم تمام وقت من به جریان دید و بازدیدهای امام و تدارک مراسم برگزاری جشنها به مناسبت آزادی و ورود ایشان به قم گذشت.
شایان ذکر است که در طول مبارزات خود در کرمان آرزو داشتم که امام خمینی را از نزدیک ببینم و این مسأله برای من بسیار مهم و شادی آور بود.
تکثیر اعلامیههای امام
یک روز که در مدرسه مرحوم بروجردی در نجف نشسته بودم و منتظر اقامه نماز مغرب و عشاء بودم، حاج آقا مصطفی نزد من آمد و گفت: شما در ایران امکانات تکثیر دارید؟ گفتم: بله. گفت: میتوانید از این امکانات استفاده کنید؟ گفتم: بله آمادگی داریم هرکاری که بگویید انجام دهیم. سپس گفت: اعلامیهای را امام دادهاند که خطاب به مردم است و از آنها خواستهاند که استقامت کنند. هم به مردم امید دادهاند که ایشان در مواضعشان استوارند، هم خطاب به روحانیون گفتهاند که: به راه مبارزه ادامه دهند. از مبارزین هم تقدیر کردهاند و از این که این راه را تا به حال ادامه دادهاند قدردانی نمودهاند. ما میخواهیم این اعلامیه تکثیر بشود.
من بلافاصله نسخه را از ایشان گرفتم و روز بعد عازم ایران شدم. از طریق خرمشهر به قم آمدم و اعلامیهها را در سطح وسیعی البته در حد امکاناتی که داشتیم تکثیر و توزیع کردم. در سطح حوزه علمیه قم 15 – 16 هزار تکثیر کردیم و بقیه را به حوزههای سایر شهرها فرستادیم. پخش این اعلامیه بسیاری از طلاب افسرده و پژمرده را که بعد از تبعید حضرت امام دچار نوعی یأس شده بودند، امیدوار کرد.
آقای هاشمی گفت: همه لغزیدیم به جز امام
در آن زمان در خارج از کشور تشک لهای گوناگونی بود، علیالخصوص بعد از انحراف سازمان [مجاهدین خلق] و اعلام مواضع جدید، خیلی از گروههای اسلامی دچار خلاء شده و از درون دچار گسیختگی شده بودند، و لازم بود شخصیتی به عنوان محور در مرکز فعالیتها قرار گیرد تا آنها تجديد کرده و به دور هم گرد آیند. به هر حال عده زیادی تأکید داشتند که آقای هاشمی رفسنجانی در خارج از کشور بماند و محوریت مبارزات اسلامی و تشکلات مذهبی را بر عهده بگیرد. اما آقای هاشمی به این نتیجه رسیده بودند که ماندنشان در خارج و درگیر شدن با این مباحث بیثمر است و تنها فعالیت ایشان تشکیل جلسات گوناگون با گروههای اسلامی و صحبت کردن با آنهاست. بنابراین تصمیم گرفت به بغداد بیاید و به خدمت امام برسد. فکر میکنم تابستان 1354 شمسی بود.
ایشان پس از بازگشت از سوریه و رسیدن به بغداد با من تماس گرفت. ما پس از دیدار و روبوسی عازم نجف شدیم. آقای رفسنجانی برای شناخته نشدن لباس روحانی به تن نداشت و فقط با یک شلوار و بلوز آستین کوتاه سفر میکرد اما پس از ورود به نجف معمم شد. اول وارد منزل حاج آقا مصطفی شدیم. برخورد آن دو نفر با همدیگر بسیار زیبا و دیدنی بود. سپس به اتفاق نزد امام رفتیم. امام از دیدار آقای هاشمی خیلی خوشحال شدند. به هر حال زندگی در غربت خیلی سخت بود. آن ایام برای امام ایام تنهایی و بیخبری بود. انحرافاتی که در درون تشکلها، سازمانها و گروههای مبارز مسلمان ایجاد شده بود نوعی پیروزی کاذب برای رژیم شاه پدید آورده و با توجه به ادعاهای قبلی رژیم که در تبلیغاتش میگفت اینها گروههای مارکسیستی و مارکسیست اسلامیاند که این طور عمل میکنند، نوعی پژمردگی هم در درون مبارزان به وجود آمده بود.
البته امام از این که از ابتدا در برابر چنین گروهی موضع گرفته بودند و فریب آنها را نخورده و آلوده نشده بودند خوشحال بودند ولی به هرحال آن چه بر سر جریانات و مبارزات اسلامی میآمد ناراحت کننده و تأسفبار بود. در این شرایط دیدار یار و آشنای دیرین دلگرم کننده بود. امام به مثابه این که فرزند دلبندش و صمیمی ترین دوست خودش را دیده آقای هاشمی را خیلی گرم و صمیمی در آغوش گرفته و بوسیدند. آقای هاشمی هم که بغض راه گلویش را گرفته بود دقایقی از شادی و شعف این دیدار، اشک ریخت، به طوری که نمیتوانست حرف بزند. ما هم که ناظر بودیم در این لحظات اشک میریختیم.
پس از تعارفات اولیه نشستیم و شروع به گفتگو کردیم. ده دقیقهای طول کشید تا فضا، فضای آرامی شد. آقای هاشمی شروع به صحبت کرد و ابتدا از تفضلاتی که خداوند کرد و امام را مصون نگه داشت شکرگذاری کرد. علی الخصوص از عدم حمایت امام از سازمان مجاهدین خلق نام برد. امام گفتند: بله، اوایلی که اینها آمدند احساس کردم که سرانجام آنها به راه دیگری منتهی خواهد شد و به سلامت روحی و فکری و استقامت در راه معتقدات دینی و اسلامی آنها امیدی نداشتم. البته کسانی که مورد قبول اند، به دلیل تشخیصی که داشتند و تکلیفی که احساس میکردند، از آنها حمایت کردند. انشاء الله معذور و مأجور باشند. امام نه شماتت کردند و نه تخطئه کردند. تعبیر آقای هاشمی این بود همه لغزیدیم، غیر از شما. خداوند مقدر کرده بود که وجود نازنین شما مصون بماند و به عنوان یک حجت، حجت بالغه، پاک بمانید و آلوده به انحراف گروهی که ما را فریب داده، نشوید.
ایشان مسائل دیگر را خدمت امام گفتند و سرانجام به عرض ایشان رساندند که من تشخیص دادهام که برگردم به ایران و برگشتن من يقيناً به دنبالش زندان خواهد بود ولی ترجیح میدهم به عنوان یک روحانی مبارز و مقاوم در زندانهای رژیم شاه مقاومت کنم تا در بیرون؛ برای این که روحیه مردم قوی شود و احساس نکنند که مبارزه رها شده است و از این که در خارج کشور دچار روزمرهگی و کارهای بیهوده شوم، بیزار و گریزانم. امام ایشان را دعا کردند. به اتفاق آقای هاشمی از خدمت امام خارج شدیم. آقای هاشمی لباس خود را عوض کردند. با مینی بوس به کاظمین و به همان حسینیهای که من اتاق داشتم رفتیم و ایشان استراحت کرد. هوا گرم بود و برای این که ایشان مدتی استراحت کند پنکهای تهیه کردم. پس از استراحت به بیروت و سوریه رفتند و از آن جا عازم ایران شدند.
ماجرای راه اندازی رادیوی نهضت در عراق
در آن زمان ایران به ملامصطفی بارزانی پناه داده بود و ایران پایگاهی برای کردهای عراقی شده و دولت امکانات و تسهیلات لجستیکی و تبلیغاتی فراوانی در اختیار کردهای عراق قرار داده بود. یک جنگ فرسایشی خونین درازمدت بین کردهای عراق و رژیم عراق به وجود آمده و شمال عراق ناامن شده بود. عراقیها هم به دلیل ضرورت مقاومت و مقابله با کردها چندین لشکر نیرومند خودشان را درگیر کرده بودند و دائما این لشکرها تلفات میدادند و در حال آماده باش کامل بودند و هزینههای سنگینی را دولت عراق متحمل میشد. دولت ایران هم علیرغم این که در برابر کردهای ایران با نفاق برخورد میکرد، مع ذلک کردهای عراق را در مبارزه با دولتشان تقویت کرده بود و سعی میکرد که خواسته های آنها را در هر حدی که هست برآورده کند.
بنابراین عراقیها هم متقابلاً تصمیم گرفتند به مبارزین ایرانی خارج از کشور و مبارزین ایرانی درون کشور خودشان کمک کنند، برای آنان پایگاهی درست کنند و مساعدت کنند. آنها از هر کسی که حاضر بود در مسیر مبارزاتیاش از امکانات عراق علیه ایران استفاده کند، استقبال میکردند. البته خیلی علاقمند بودند که از وجود حضرت امام هم بهره ببرند، اما امام اجازه ندادند که از ایشان به این شکل بهره برداری شود. در این زمان تیمور بختیار هم خارج از ایران بود. وی در ارتباط با یک جریانی در لبنان گیر افتاده بود و رژیم ایران اصرار داشت که او را دستگیر کند.
عراقیها تلاش کردند و توسط ایادی خود در لبنان او را از زندان آزاد کردند و به عراق آوردند و به او پایگاه دادند و او هم که زمانی رئیس ساواک ایران بود به عنوان کسی که داعیه مبارزه رهائی بخش دارد، و درصدد تشکیل جبهه آزادی بخش برای سرنگونی رژیم شاهنشاهی است و در داخل ایران هم طرفداران و یارانی دارد و مایل است همه مبارزین و مخالفین شاه را متحد و متشکل کند مورد حمایت جدی رژیم عراق قرار گرفت. بنابراین عراقیها از کلیه احزاب و تشکلهای سیاسی مخالف شاه مثل حزب توده، جبهه ملی، کنفدراسیون و گروههای اسلامی و مذهبی دعوت کردند که به عراق بیایند و پایگاه تشکیل دهند.
عراقیها به کلیه مبارزین ایرانی که در خارج از کشور بودند، در اروپا، امریکا یا خاورمیانه و هر جایی که فعالیت میکردند، امکانات تردد و اقامت آموزش و تبلیغ میدادند. آنها کلیه نیازهایی را که یک مبارز برای ادامه راه خود احتیاج دارد در اختیارشان قرار میدادند. در کنار همین امکانات وسیع تبلیغاتی، رادیوی فارسی بغداد که در ایران قبل از این ماجراها شنونده چندانی نداشت در اختیار مبارزین قرار گرفت و به تناسب به قسمتهایی تقسیم شد. از جمله پیشنهاد شد که دوستان مبارز روحانی هم بین 15 تا20 دقیقه از وقت برنامه را به خود اختصاص دهند.
یک روز حاج آقا مصطفی به من گفت عراقیها پیشنهاد دادهاند که ما هم از امکانات رادیویی آنها بهره برداری کنیم، آیا شما آمادگی دارید که این کار را بکنید و اصلا مصلحت میدانید؟
گفتم: امکان فوقالعادهای است که آدم بتواند هر روز 15 تا 20 دقیقه با مردم وطنش در تماس باشد و حرف بزند. اما ریسک است و سخن از رادیوی بغداد و رژیم بعث عراق در میان است. ما باید با خود آقا مشورت کنیم و با اجازه ایشان کار کنیم. چون ممکن است تبعات کار متوجه ایشان هم بشود.
حاج آقا مصطفی گفت: استدلال خوبی است اما به هر حال این کار یک حرکت ریسک گونه است، یعنی نمی دانیم که سرانجامش چه خواهد شد، ممکن است تبعات منفی داشته باشد. اگر ما بخواهیم از امام بپرسیم، وقتی ایشان را در جریان گذاشته باشیم، در صورت موافقت امام آن چه که پیش بیاید دامن ایشان را خواهد گرفت. اما اگر ایشان در حقیقت هیچ اطلاعی نداشته باشند و ما از پیش خودمان این کار را کرده باشیم، چنانچه موفق بود ایشان در آینده آن را تایید خواهند کرد و در مسیر اهداف ایشان خواهد بود. اگر هم موفق نبود ایشان حجت دارند که اصلا روحشان خبر ندارد و از تبعات این جریان مصون میمانند. بنابراین ما کار راشروع می کنیم و ثمرات آن را یکی ـ دوماهه میسنجیم، اگر انتخاب پسندیدهای بود و استقبال شد امام تایید خواهد کرد، اگر نه متوقف میکنیم و تبعات آن دامن خود ماراخواهد گرفت.
من استدلال حاج آقامصطفی راپذیرفتم و به بغداد رفتم. در بخش رادیوی خارجی بغداد، هر روز به مدت 20 دقیقه و گاهی حتی نیم ساعت برنامه اجرا میکردیم. از این برنامه فقط من و حاج آقامصطفی خبر داشتیم و هیچ کس دیگر خبر نداشت.
بالاخره برنامه ها را شروع کردیم. هر روز برنامه روز بعد را آماده میکردم و یکسری اخبار خوب و دست اول را در آن می گنجاندم. این برنامه تحت عنوان «نهضت روحانیت» در ایران پخش می شد و ظرف مدت کوتاهی از طرفداران بسیاری برخوردار شد. انعکاس آن در ایران هم بسیار خوب بود و موج وسیعی ایجاد کرد. به طوری که اکثریت آزادیخواهان خوشحال شدند و برنامههای آن را دنبال کردند. در برنامه های این رادیو بیانیهها و اعلامیه های امام خوانده می شد. نوارهای سخنرانی امام پخش میشد. از مبارزین گمنام که در زندانها بودند و از شهدا یاد میشد. به هر حال حرکتی علیه رژیم ایجاد میکرد و شور و شوق مبارزین را افزایش میداد.
مخالفین امام و نهضت روحانیت و ایادی رژیم شاه بعد از این جریان به دست و پا افتاده بودند و میخواستند به هر قیمتی که هست علیه این حرکت فعالیت کنند. بعضیها خدمت امام میرسیدند و گله میکردند که دوستان شما میروند و از رادیوی بعثیها حرف میزنند و این صحیح نیست. امام کنجکاو شدند و از حاج آقا مصطفی جریان را پرسیدند. حاج آقا مصطفی گفت: بله، یک پیشنهاد این چنین مطرح شد و فلان کس را من فرستادم. امام برای من پیغام فرستادند که آیا برنامههایی را که تا به حال اجرا کردی، نوشتهای. گفتم: بله. من 3 ماه اول برنامه را نوشته بودم. (بعد از آن دیگر مجالی نبود که برنامه را در دفتری بنویسم، یعنی پاکنویس کنم.) امام خواستند که برنامهها را ببینند. من هم برنامه یکی دو ماهه اول را که مرتب و منظم کرده بودم خدمت ایشان بردم. ایشان مروری کردند و بعد مرا خواستند و فرمودند که من برنامهها را دیدم، مجموعا خوب بود، اما دو تذکر دارم. یکی اینکه سعی کنید مبالغه نکنید و دروغ هم نگویید. حقیقت را بگویید و اضافه هم نگویید. همان حقیقت تاثیر خودش را دارد. دوم اینکه در برنامهها فحاشی نکنید.
به عرض ایشان رساندم که بنای ما حتی الامکان همین است، منتهی من نمیدانم کدام مطلب خلاف بوده که نظر شما را جلب نموده است. ایشان اشاره کردند به یک مطلبی که من آن را از جزوهای که مرحوم چمران در اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان امریکا نوشته بود نقل کرده بودم. من از این جزوه که یک جزوه تحلیلی در مورد وقایع 15 خرداد بود مطالب زیادی نقل کردم و آنها را در برنامه رادیویی به منظور دفاع از حرکت امام در جریان 15 خرداد و افشای ادعاهای دروغین شاه مبنی بر اصلاحاتی که ادعا کرده بود، خواندم. در نهایت هم بیان کردم که شاه مدعی است امام از فئودالها حمایت کرده است و مدعی است که امام خود یک فئودال است، در صورتی که امام یک وجب زمین ندارد.
امام فرمودند: نه، این طور نیست که یک وجب زمین نداشته باشیم. ما در خمین یک قطعه زمین داریم که در اختیار اخوی است. ایشان کشاورزی میکند و درآمدش را بین فامیل و فقرا تقسیم میکنند. این که من زمین ندارم خلاف واقع است، شما واقعیت را بگویید. بعد هم ما را دعا کردند. از آن به بعد با اطمینان از این که نظر امام نسبت به عملکرد ما مثبت است برنامه را ادامه دادیم.
منبع: گوشهای از خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سید محمود دعایی، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)